سعید مصطفی…

با مادر حدود یک ساعتی تماس تصویری داشتیم. هر چند در این میان خواهرها هم بودند و صحبت در مورد چیزهای مختلف از سفره فردای لعیا خانوم که مادر هم برای کمک به خانه شان رفته بود تا نحوه رانندگی ممد خان. طبق معمول بعد از هر تماسی، دلم تنگ می شود و دلم می خواهد همانجا پیششان باشم بنشینیم کلی صحبت کنیم. اتفاقا چایی هم گذاشته بودند، چایی بریزیم و صحبت کنیم تا وقتی که خسته شویم...

می دانستم هوای تابستانی اینجا وسوسه خواهد کرد. همین اتفاق هم افتاد و دوچرخه دیگری گرفتم. به این فکر کردم اگر دوچرخه قبلی را تعمیر کنم باز ممکن است مثل دوبار قبلی بازی دربیاورد و ممکن است من را در نقطه از شهر یا بیرون شهر بگذارد. مستقیم رفتم و یک دوچرخه دیگر ردیف کردم... حالا بماند که دیروز خیلی گشتم و حتی امروز که می خواستم عصر هوا خوری دوری بزنم، بخاطر سفتی زینش که باعث درد پاهایم شده است، نتوانستم خیلی بگردم... به فکر یک روکش نرم هستم که اذیت نکند... اگرچه میدانم هوای این مدلی تا دو سه هفته بیشتر دووام نخواهد آورد...

توکل برخدا...

سیبیل…

فعلا که در مرحله مقاله ۶ هستم. از سد جاوید بگذرم تقریبا این مقاله کارش تمام هست و باید سابمیت شود. بماند که هنوز منتظر نتیجه مقاله ۱، ۴ و ۵ هستم. خیلی طولانی شده است. امیدوارم حداقل بزودی یک جواب مثبتی بگیرم از اینها...

امروز که رفته بودم برنج بخرم، آن مرد میگفت چرا دو کیلویی بر میداری، پنج کیلویی بردار که ارزانتر هست. گفتم که مصرفم پایین هست. راستش را بخوایی همین دو کیلو حداقل به اندازه مصرف یک ماهم کافیست. نهارها را که اکثرا بیرونم، می‌ماند شام که آن هم خب نیازی به برنج گذاشتن نیست. می ماند فقط آخر هفته ها...

عصر که برگشتم خانه، روی تخت دراز کشیده بودم و هوا کم کم رو به تاریکی میرفت و اتاق داشت تاریک میشد، داشتم به این فکر میکردم که خب حالا چه کنم... بماند که بعدش پاکزاد پیام داد و چت کردیم و آخرش خودم گفتم برو استراحت کن دیگر نیمه شب هست...

گلو درد مدل سوئدی…

امروز هم دانشگاه نرفتم. قرار بود نهار را خانه بخورم و بعد دانشگاه بروم ولی حالم خوب نبود. همین الان هم خیلی اوکی نیست.

پا شدم ظرف‌ها را شستم. با خودم فکر می‌کردم از وقتی آمده‌ام اینجا هیچوقت از ماشین ظرفشویی استفاده نکرده‌ام. خب دلیلش هم مشخص هست، یک نفر مگر چقدر ظرف نیاز دارد برای شستن که بخواهد ماشین ظرف شویی را هم راه بیاندازد.

دارم به این فکر می‌کنم که از صبح تا الان حتی یک کلمه‌ای حرف نزدم. یک سلام بلندی به خودم دادم ببینم کلا می‌شود حرف زد اصلا!

ظرف‌ها را شستم، اندکی آشغال‌های ریخته شده روی کابینت را تمیز کردم و تصمیم گرفتم امشب زود خاموشی بزنم... تنهایی خوب هست، اما یک لحظه احساس تنهایی عجیبی کردم... دوست داشتم امشب کسی بود حرف میزدم، می‌نشست حرفایم را گوش میداد... یک چایی برایش میزاشتم و می‌نشستم از تنهایی‌هایم برایش می‌گفتم...

حجت…

باید حتما یک فکری در مورد یک موضوعی کرد که هر هفته دو سه باری اتفاق میوفتد... امروز پس از دو سه هفته رفتم دانشگاه، کار زیادی انجام ندادم جز یک ایمیل به آندراس که هنوز جوابی نیامده است. ظاهرا در توکیو هست و حالا چند روزی بگذرد و اگر جوابی نیاید دوباره باید ایمیل بزنم، اگرچه امیدوارم همه کردیت‌ها را تایید کند و بازی درنیاورد.

چند روزی هست که دوچرخه خراب شده است. دوچرخه‌ی اینجا تحمل آن‌ همه فشار را نداشت و صدایش در آمد. مانده‌ام که تعمیرش کنم یا بگذارم در پارکینگش بماند و به فکر یک دوچرخه دیگر باشم. اگرچه اینجا هم چند روزی می‌شود هوا اخم کرده است و هر از گاهی می‌بارد. از امشب هم که ظاهرا قرار است برای چند روز آینده ببارد. همین حالا هم بیرون بارانیست و قطره‌های باران به شیشه میخورند و باد هم می‌وزد. ظاهرا همان طوفانی که قرار بود برسد رسیده است. بنابراین، دیگر زمان زیادی تا پاییز باقی نمی‌ماند و خرید دوچرخه جدید خیلی هم منطقی به نظر نمی‌رسد، مگر اینکه دوباره هوا خوب شود و مرا وسوسه کند...

از دو شب پیش یک سردرد خفیفی دارم. نمیدانم سردرد است یا چشم درد. امروز بهتر شده بود اما باز امشب شروع شد... از صبح هم احساس سرماخوردگی دارم... حتی کاملا معلوم بود که امروز اندکی بیحال بودم. وقتی آمدم خانه دو ماگ بزرگ چایی خوردم و از عصر دو سه لیوانی آب پرتغال خورده‌ام... احساس می‌کنم همین‌ها اندکی بهترم کرده‌اند...

امشب شام نخوردم تا اینکه ۰۰:۳۰ احساس گشنگی کردم. من بودم و دوتا تخم مرغ که نیمرو کردم و خوردم. حتی بعد از آن هم یک لیوان آب پرتغال خوردم... روی قوطی‌اش که نوشته ۱۰۰ درصد طبیعی... ولی نمی‌دانم ۱۰۰ درصد طبیعی هست یا نه. جاوید هم در مایکروسافت تیمز یک مقاله فرستاده بود... حالا می‌دانم که بعدا یادش می‌رود... البته امیدوارم که یادش برود...

به هرحال، باز خداراشکر...