سعید مصطفی…
با مادر حدود یک ساعتی تماس تصویری داشتیم. هر چند در این میان خواهرها هم بودند و صحبت در مورد چیزهای مختلف از سفره فردای لعیا خانوم که مادر هم برای کمک به خانه شان رفته بود تا نحوه رانندگی ممد خان. طبق معمول بعد از هر تماسی، دلم تنگ می شود و دلم می خواهد همانجا پیششان باشم بنشینیم کلی صحبت کنیم. اتفاقا چایی هم گذاشته بودند، چایی بریزیم و صحبت کنیم تا وقتی که خسته شویم...
می دانستم هوای تابستانی اینجا وسوسه خواهد کرد. همین اتفاق هم افتاد و دوچرخه دیگری گرفتم. به این فکر کردم اگر دوچرخه قبلی را تعمیر کنم باز ممکن است مثل دوبار قبلی بازی دربیاورد و ممکن است من را در نقطه از شهر یا بیرون شهر بگذارد. مستقیم رفتم و یک دوچرخه دیگر ردیف کردم... حالا بماند که دیروز خیلی گشتم و حتی امروز که می خواستم عصر هوا خوری دوری بزنم، بخاطر سفتی زینش که باعث درد پاهایم شده است، نتوانستم خیلی بگردم... به فکر یک روکش نرم هستم که اذیت نکند... اگرچه میدانم هوای این مدلی تا دو سه هفته بیشتر دووام نخواهد آورد...
توکل برخدا...
امیدوارم هیچ کس از این وبلاگ دیدن نکند. موفق باشی و می شوی. یا علی