کافه خانگی

چه چیزی بهتر از اینکه چایی تازه دم گذاشته مادر را در عصر تابستانی همراه با مادر بخوری و هر از گاهی هم لبخندی بر لبانتان باشد. خوشبختی همین هست و بس.

اسباب کشی

فکر نمیکردم در این روزها و شب های پرفشار وقتی داشته باشم تا اینجا بنویسم... حتی حال دلم هم حالی نبود که مرا سوق دهد به اینجا. اما امشب برنامه ها طبق برنامه پیش نرفت و ظاهرا امشب از آن شب هایی هست که دل گرفته است. هربار دلم میگرد یاد اینجا میافتم... چون اینجا خودم هستم بدون هیچ نقش بازی و بدون هیچ نقابی، خودم و خودم...

امشب احساس می کنم خانه بوی نفت می دهد، دلیلش هم مشخص است، در زیرزمین باز است تا شاید دیوارها و زمین خیس زیرزمین خشک شود. اوضاع اینروزها مبهم است، منتظر سه نتیجه هستم. نتیجه آزمون آیلتس، نتیجه مصاحبه دانشگاه سوئد و نتیجه مقاله ای که در حال داوری است. اگرچه امیدی به آیلتس ندارم و در حال مطالعه هستم تا دوباره آزمونی بدهم، حتی امیدی هم به دانشگاه سوئد ندارم... چون نه مصاحبه ام خوب بود و نه تمرین هایی که ارسال کردم باکیفیت بودند و نه حتی من خودم هم خیلی رمقی ندارم با آن اساتید بی حوصله و جدی کار کنم... نتیجه مقاله هم نمیدانم چه می شود، اصلاحاتش را ارسال کردم اما نه آنطور که باید می شد و اصلا باکیفیت اصلاح نکردم. این روزها شلوغ شده است، بیشتر وقتم را زبان می گیرد، تست زدن هایم را در روز دوبار کرده ام البته بماند که امشب حسش نبود و برنامه شب اجرا نشد.

حتی دیگر فاطمه ای هم درکار نیست. حتی تهرانی هم درکار نیست... حتی دندان هایم هم دارند دوباره بازی در می آورند و البته فعلا از سنگ های کلیه خبری نیست و همچنان پس از 17 ماه از انصرافم از دکترا همچنان دارم از جیب می خورم. هرچند امیدوارم به آینده، امیدوارم به نذرهایی که کرده ام و گاهی فکر میکنم که آیا این همه وقت و زحمت نتیجه ای در برنخواهد داشت؟