Willham…

بستون دیشب پیام داد و خواهش کرد که کلیدهایش را از اتاق دانشگاه بردارم و به شرکت تحویل دهم. امروز صبح زودتر از روزهای این هفته از خواب بلند شدم تا کار بستون را راه بیاندازم. می شود گفت که کارش را راه انداختم. یادم هست روز اولی که اینجا آمدم، بستون قرار بود معرفی های اولیه را انجام دهد، حالا بعد از تقریبا ۲.۵ سال، خودش که اینجا نیست و یحتمل برود بحرین، حتی کلیدهای خانه اش را هم تحویل شرکت داد...

امروز هوا خوب بود. آفتابی... حالا که فردا و پس فردا تعطیل هست هوا کاملا بارانیست. جالب اینجاست که از دوشنبه دوباره آفتابی می شود... هرچند امیدوارم فردا هم آنقدر بارانی نباشد که بگذارد حداقل پیاده روی بکنم، دوچرخه سواری که بماند...

اینروزها باید روی اعتماد به نفسم کار کنم... حالا بماند که برای پرزنتیشن باید کاملا آماده شوم... دیروز متوجه شدم یک ستون کامل از مقاله ام که کنفرانس شارجه ارائه کرده بودم نیست... حالا امیدوارم داورها آنقدر با دقت نباشند و خیلی حساس به این ماجراها نباشند...

دیشب داشتم فکر میکردم بعد از دوران کرونا که چندین روز به اجبار در ایتالیا در خانه حبس شده بودم و تنهایی عجیبی را حس می کردم، این روزها، و شاید هفته ها و حتی شاید ماه های اخیر هم حس تنهایی عجیبی را تجربه میکنم، اما نکته اینجاست که این تنهایی تا حدی لذت بخش هست. البته به جز دلتنگی ها برای مادر و خانواده...

Business school…

با ایمیل امروز جاوید و تبریک پیشاپیش استفان ظاهرا halfway review دیگر قطعی شده است و حدود سه هفته وقت هست تا آماده شوم... امروز بدون دلیل خاصی هم حس پکر بودن داشتم و هم حس بی حسی... وقتی از دانشگاه در راه خانه بودم، داشتم به گذشته فکر می کردم... از ماجراهایی که در ایتالیا داشتم تا دوران کودکی و حتی قبل از تولدم... تا حالا چنین عمیق و عجیب به دوران قبل از تولدم فکر نکرده بودم... این اولین بار بود که واقعا به اندک درکی از موقتی بودنم و مسافر بودنم در این دنیا پی بردم... خیلی حس جالب و عجیبی بود...

وقتی که داشتم در رستوران روبروی دانشگاه نهار می خوردم، با خودم فکر کردم بهتر است به سالنی که قرار است halfway review انجام شود سری بزنم... تا هم راهش را یاد بگیرم و هم اندک آشنایی به محیط داشته باشم... قبلا در کلاس کناری همانجا یکبار تجربه TA بودن را داشته ام... نهار هم که طبق معلوم ماهی بود با پوره سیب زمینی... دلیلش هم این بود که منوی اول گوشت پورک (خوک) بود، پس برای من آپشنی جز ماهی و وجترین نبود... وجترینشان هم که اصلا معلوم نبود چه بود... خب تنها آپشن همان ماهی آبپز بود با پوره!... البته سالاد هم در کنارش و همینطور تکه نان کوچک (دارک وان) مخصوص این رستوران... با یک لیوان نوشیدنی با طمع آبلیمو... البته اینبار شیرینتر از روزهای قبل بود.. از آن نان های خشک و یک کره کوچک هم بود...

عصر سر راه فروشگاه رفتم... خب قرار بود برف بخرم که یادم رفت و همین الان یادم افتاد... نان، چای کیسه ای، ماست، چهار تا سیب، پنیر چند صد گرمی، پفک (از آن ‌پفک های کوچولو و جمع و جور)، پیتزا آماده و نسکافه (البته اسمش چیزه دیگریست) خریدم... بلال چند روز پیش می گفت فروشگاه کوپ اجناسش گران است... خواستم بگویم خب برادر این فروشگاه همسایه من است... اگر قرار باشد فروشگاه های ارزانتر بروم باید همان چند کرون کمتر را پول بلیط اتوبوس بدهم... بگذریم...

دندان نیشم بازی درآورده هست... امیدوارم خودش از پس خودش بربیاید و ماجرا را جدی نکند... از این هم بگذریم...

توکل بر خدا...

Ovais…

چند روزی هست که نه تنها از صبح تا آخر عصر پشت کامپیوتر هستم، بلکه وقتی هم خانه می آیم به جز چایی و شام، دوباره پای لپ تاپ هستم تا آخر شب... این ماجرای UDL باید جوابی قانع کننده دهد. اینجوری کاره بعدی هم تقریبا تکلیفش مشخص می شود. البته هنوز در این مورد با جاوید حرفی نزده ام، ولی نباید هم گذاشت فرمان را در دست بگیرد...

فردا میتینگ گروه هست. به احتمال ۹۹ درصد آنا حتما خواهد گفت در مورد مقاله ات بگو... امیدوارم فقط سوال نپرسند, مخصوصا گارسیا که همیشه سوالات آنچنانی می پرسد... یا شاید هم من فکر می کنم سوالات آنچنانی می پرسد.

یحتمل یک ماه آینده half-time review باید بروم. خب این معلوم است که پر استرس است. اما باید اوضاع را تحت کنترل بگیرم. امبدوارم فردا دیگر UDL را تا حدودی جمع کنم و واقعا دیگر بروم سراغ آمادگی برای half-time review...

داشتم سیب می خوردم و به این فکر می کردم که اصلا دکترا خواندنت چه بود... آن هم در غربت... تورا چه به این کارها اصلا... راستش را بخواهی وقتی استرس می آید سراغم، همیشه به این چیزها فکر می کنم...

ساعت ۱:۱۶ دقیقه هست صبح باید ۶:۵۰ بیدار شوم... اصلا نمی دانم چرا آنا این میتینگ گروه را ۹ صبح می گذارد!

بگذریم... توکل بر خدا...

تخم مرغ شانسی…

پیرو پست قبلی... مادر زنگ زد و کلی حرف زدیم از جاهای مختلف، خواهرها هم بودند...

دیگر گشنه هم نشدم و نیازی به شام نیست. نهایتا با یک سیب امروزمان (امشبمان) هم خواهد گذشت...

APC…

امروز سر راه رفتم پست نور‌د داخل کوپ و بسته ای که چند روز پیش سفارش داده بودم را گرفتم. همین خرید های آنلاین هرازگاهی ممکن است هرچند کم و کوتاه ولی حال دل را خوش کند...

آمدم خانه، طبق معمول لباس هایم را عوض کردم، دست هایم را شستم و یک چایی گذاشتم. دو روز پیش یک کیکی خریده بودم، همین باعث شده بود با اشتیاق چای بگذارم و با کیک بخورم... اندکی با خودم حرف زدم و در مورد امروز اندکی فکر کردم... یکی از مقالاتم پس از مدت ها استرس و نگرانی سرانجام قبول شد... اگرچه باید برای چاپ نهاییش مبلغ نهایی را پرداخت کنیم... حالا قرار هست فردا به جاوید بگویم ببینم دانشگاه پرداخت می کند یا من باید پرداخت کنم و بعدا دانشگاه مبلغ را برگرداند...

فارغ از همه اینها، پا شدم در یخچال را باز کردم، هرچند گشنه ام نیست، چایی با کیک سیرم کرد و همینطور یک ساعت پیش هم یک موز خوردم و احساس گرسنگی نمی کنم. داشتم نگاه میکردم که چی میتوانم درست کنم بخورم... بعد به این فکر کردم صبر کنم شاید یکی دو ساعت دیگر گشنه شدم و بعدش چیزی می خورم... بعد در یخچال را بستم و با خودم فکر کردم خب حالا چیکار کنم... اولش گفتم لپ تاپ را روشن کنم و کار کنم... بعد گفتم بیخیال فردا کارها را ادامه می دهی... بعد با خودم گفتم زنگی بزنم و با دوستی صحبت کنم... به این فکر کردم کدام دوست؟! احمد که کلا گیر کرده است در یک موضوع و خسته میکند حرف هایش، حمید که کلا خودش هم نمی داند چرا آن حرف های پراکنده را میزند، ندعی هم که اصلا اجازه حرف زدن نمیدهد... میماند امیر که خب او هم متاهل شده است و نمیشود این وقت تماسی گرفت... خلاصه آمدم بلاگفا را باز کردم و گفتم خب بنشینم و همین ها را بنویسم...