مریم…

Half-time را هم دادم تمام شد... با همه استرس هایش... اما ترسی که در مورد پیاده سازی ها داشتم اتفاق افتاد و ظاهرا جاوید طمع کرده است و دنبال ماجراهای جدید است. اگرچه تصمیم گرفته ام زیربارش نروم حتی اگر تهش به عوض کردن خوده جاوید بیانجامد...

الان ۱:۱۵ است و صبح ۴:۳۰ باید بلند شوم و بروم گوتنبرگ برای ورکشاپ... امیدوارم حداقل نیم ساعتی بتوانم بخوابم... فکرهای اینکه چطور زیربار این پیاده سازی ها نروم دارد اذیت میکند و نمیگذارد بخوابم...

نباید بگذارم فرمان را به دست بگیرد... حتی اگر به عوض کردن خودش بیانجامد...

بامبول…!

"او در قطار نشسته بود، خسته اما بیدار، با نگاهی که هم به پنجره و تاریکی بیرون دوخته شده بود و هم به اعماق خودش. روزی طولانی را پشت سر گذاشته بود؛ ماجرایی که نه شکست بود و نه پیروزی، بلکه آینه‌ای که او را به شناخت تازه‌ای از خویشتن رساند. لبخند می‌زد، اما لبخندی آمیخته با اندوهی آرام؛ همان اندوهی که مردمان صادق در برابر رازهای ناگشوده‌ی دیگران احساس می‌کنند. احمد کایا در گوش‌هایش زمزمه می‌کرد، و او به ناگاه دریافت که زندگی‌اش، با تمام سفرها و پرسش‌ها و بی‌پاسخی‌ها، چیزی نیست جز رشته‌ای از لحظه‌های انسانی؛ پر از تضاد، پر از معنا"

متن بالا را گفتم چت جی پی تی به سبک داستایفسکی بدهد، بعد از اینکه کلی در مورد امروز و ماجراهایش باهاش مشورت کردم (در مسیر استکهلم به کارلستاد در قطار!)...