تیشرت…

باران می‌بارد... شیشه‌های خانه ۲۴ متری‌ام دارد تق تق می‌کند از قطره‌های باران... امروز هوا بشدت گرفته بود... آنقدر گرفته بود که حتی نهار را به یک چای شیرین و شام را به سه تا تخم مرغ بسنده کردم... نه حالی برای غذا پختن بود و نه حتی حالی برای غذا خوردن... امروز ظاهرا حال همه خوب نبود... از ندعی بگیر تا راحیل... وقتی با مادر صحبت کردم حالم بیشتر گرفته شد... مادر این روزها تپش قلب دارد و حتی نتیجه آزمایش، تنبلی کلیه را نشان می‌دهد... احساس می‌کنم مادر نگران است و من هم اینور نگرانتر... این روز‌ها حوصله‌ای برایم نمانده... با اینکه سه هفته آینده سه سفر خواهم داشت، از هلند تا ایتالیا و ایران، ولی بشدت بی‌حس هستم... نمی‌دانم چرا اینقدر بی‌حس و پکر شده‌ام... شاید یک دلیلش همین نگرانی‌ها باشد، دلیل دیگرش درس و ریسرچ و حتی ماجرای راحیل و فکر اینکه چقدر ارزشش را دارد، دلیل دیگری باشد...

پست قبلی نسخه صبر را برای زندگی این روزهایم پیچیدم، اگر چه جز این هم فعلا نسخه دیگری را نمی‌توانم بپیچم... توکل کرده‌ام به خدا و حتی آن نذر مشهور را هم به جا آورده‌ام و توسل کرده‌ام به ائمه اطهار که ماه‌های آینده همه بسلامت، بخیر و خوب سپری شود... از مادر بگیر تا راحیل و ریسرچ...

یا مهدی

Hold on...

شاید بهترین اسم برای این روزهای من را می شود Hold on گذاشت. ظاهرا برای همه چیز باید دست نگه داشت و همچنان صبر کرد. از چیزهای کوچک تا اتفاق های بزرگ همه در وضعیت Hold on هستند، از ایمیل های روتین که برای استاد و اگزمینرم زده ام تا ماجرای پرداختی Summer school و همچنین قضیه هلند. این قضیه هلند هنوز روی میز است. ماجرا آنطور که فکر می کردم پیش نرفته است اما تا همین الان هم می شود خیلی درس ها از این ماجرا گرفت. احتمال خیلی بالا سفر دیگری به هلند خواهم داشت، تقریبا سه هفته ای دیگر... حالا امیدوارم (شاید) تا یک ماه آینده این Hold on های زندگی من همه اش به نتایج خوبی برسند. حالا بماند که دیروز به راحتی مقاله ام Reject شد... اگرچه انتظارش را داشتم... شاید همین خودش نشانه ای باشد و پیامی برایم داشته باشد که خیلی هم نباید به نسخه هایی که دیگران برایت می پیچند خوش بین باشی...

اینروزها دلم تنگتر از همه روزهای گذشته است... یک دلیلش شاید بخاطر همین Hold on های زندگی ام است. دیروز عصر که دوچرخه را برداشتم تا اندکی حال و هوایم عوض شود، با خود فکر می کردم واقعا هیچ کسی در لیست بیش از صد نفره گوشی ام وجود ندارد که زنگ بزنم و حرف بزنم و حرف دل را در طبق اخلاص بگذارم... حتی به این فکر می کردم که از 7 تا 8 میلیارد آدم روی کره زمین کسی نیست لااقل ساعتی را بیرون بروی صحبتی کنی... دیشت حتی وقتی به مادر زنگ زدم گوشی را برنداشت... مهمان دارد و سرش شلوغ...

حالا خودم هستم و خدایم و همین برایم کافیست...

خدا را شکر... یا مهدی