مادر...

بدون شک بهمن ماه ۱۴۰۱ یکی از بهترین دوران زندگی ام است... زندگی با مادر... دوره کرسی... چایی خوردن های دوره کرسی... میوه خوردن ها و حتی کیک ها و تخمه هایی که با مادر هرازگاهی دوره همان کرسی نوش جان میکنیم... جنقه ای که مادر برایم در حال بافتنش است که مبادا آنجا سرما به من اثر کند... حتی شوخی هایی که موقع بیرون نگاه کردن از در ایوان میگوییم که "اووه چه برفی" لذت بخش است... گپ هایی که باهم میزنیم و حتی غیبت هایی که پشت این و آن میکنیم، هرچند همه آنها از سر دلسوزیست... ارتباطمان را با پوریا با imo برقرار میکنیم و وقتی عکس هایش را در گوشی میبنیم دلمان می رود... سریال ها را پشت سر هم میبینیم... تک تک لحظه های این روزها لذت بخش است... از همان صبح که مادر زودتر از من بیدار می شود و تا شبی که بعد از آوا نما مادر زودتر از من میخوابد، همه اش لذت بخش است و خوشبختی... چه خوشی بهتر از این...

در لا به لای استرس های این روزهای من که برای سوئد و کارهایش دارم... این لحظه های خوش و قشنگ همه آن ها را به فراموشی می سپارند...

حرف ها و افکار زیادی از ذهنم می گذرد، ولی نمی دانم چرا نمیخواهم بنویسم... فقط توکل میکنم به خدا و مادر و خودم و خانواده ام را می سپارم به خدا...

پروستات...

دو ماه و یک هفته هم به اضافه اش مانده است. سنگ کلیه های نچندان کوچک و حتی نچندان بزرگ تازه کشف شده اند. هنوز جواب ازمایش مانده و حتی چک کردن قلب و دندان ها هم مانده... هنوز ماجرای مالکا تازه استارت خورده است و اول کار است، البته امیدوارم به سرعت به اخر کارش برسد... هنوز چهارهفته باید صبر کرد تا تازه خبری بیاید که کارت امده است یا نه... هنوز خانه ای اجاره نشده و حتی هنوز اطلاعات ریز و درشتی که باید بعد از این دو ماه و یک هفته انجام دهم را هم هنوز کسب نکرده ام... تازه بماند که بلیط را هم باید گرفت و مهمتر از ان به جنبه مالی ماجرا هم باید فکر کرد و عمل کرد... ظاهرا کارهای زیادی مانده است... امیدوارم این سنگ های ناخواسته اگر هوس فرار کرده اند همین روزها دست به فرار بزنند، شاید باید بساط فرارشان را اماده کرد...

حالا توکل میکنم به خدا و ائمه اطهارش که همچون گذشته من را یاری کنند و در این بازه هم هوایم را داشته باشند...