پیزا…

وقتی که اینجا تندتند می‌نویسم، یعنی اوضاع روحی و روانی پریشان است. نمیدانم، احساس می‌کنم تنهاتر از همه دوران سپری شده زندگی‌ام هستم، حتی تنهاتر از دورانی که در ایتالیا بخاطر کرونا در خانه حبس شده بودم...

نباید اینجور پیش بروم، باید اوضاع را سامان دهم... اگرچه برای سامان دادن اوضاع هیچ برنامه‌ای و ایده‌ای به ذهنم نمی‌رسد... و تنها به خدا امید دارم...

یا مهدی

PSO

فردا میتینگ دارم، می شود گفت آخرین میتینگ قبل از سفر به ایتالیا و ایران است... امیدوارم خوب پیش رود و نکته چالش برانگیزی نداشته باشد.

اینجا تابستان اگرچه همه جا سرسبز شده است، اما خلوتتر از حتی زمستان هم شده است. حس دلتنگی هایی که زمستان داشتم انگار دارد تابستان هم تکرار می شود... بشدت منتظر هستم این چند روز هم بگذرد و سفرهایم را داشته باشم که شاید از این زندگی فرسایشی اندکی دورترم کند و انرژی و انگیزه گذشته برگردد.

نکته غیره منتظره و جالب امروزم دفع سنگ کلیه ام بود... اگرچه بزرگ نبود ولی در چنین روزهای بی حس که در حال گذر است شاید خودش نشانه ای باشد... نمی دانم شاید همین چند روز گذشته که کلی فعالیت داشتم و فکر می کنم که ضرر مطلق بود، شاید حسنش این بود که سنگی که در کلیه جا مانده بود و ممکن بود مرا دوباره به اتاق عمل بکشاند، خودش با پای خودش دفع شد. دو سه تا از همین اتفاق های جالب بیافتد حتما حال دلم در این روزها بهتر خواهد شد...

حالا که دارم فکر می کنم دلیل اصلی بی حس بودن این روزهای من نه تابستان اینجاست، نه خلوتی شهر و نه حتی ماجرای تمام شده ی هلند... حتی قبل از ماجرای هلند هم همین حس بی حس بودن را داشتم... حتی جلسه هایی که در خانه می گذاشتم با خودم تا اندکی بر این حس های بی حسی غلبه کنم. دلیل اصلی دلتنگی ها و بی حسی های این روزهای من، زندگی تکراری و فرسایشی من است که هیچ تنوعی ندارد... حالا چطور باید این ماجرا را حل کرد واقعا نمی دانم...

دیروز که در خانه 24 متری ام با خودم کلی صحبت می کردم، به این پی بردم که چقدر من آدم صادق و صاف و حتی گاهی ساده ای هستم... با خود می گفتم خدا این را می بیند و مطمئنا خودش به خاطر این صافی و صداقت و ناب بودن حسم دست به کار خواهد شد... اگر چه می دانم که دست به کار شده است از خیلی وقت ها پیش...

پراکنده گویی کردم... نشسته ام آفیس... حس و حالی برای کار نیست... اگر چه دو اسلاید برای میتینگ فردا آمده کرده ام. اما بیشتر هدفم سپری کردن میتینگ فردا است و نه چیزه دیگری... هدفن گوشم هست... آهنگ های پراکنده پخش می شود... الان هم آهنگ مشهور تقدر شادمهر عقلی در حال پخش شدن است و من را یاد آن جاده زیبای پوو در ترنتو ایتالیا می اندازد... الان که دارم فکر می کنم خیلی از روزهای عمر من با دلتنگی های زیادی سپری شده است.

زیاده گویی کردم... خلاصه اینکه توکل کرده ام به خدا و توسل به ائمه اطهارش... حالا دیگر خود دانی...

راستی نمی دانم که چرا این روزها، یعنی حداقل در دو ماه گذشته، آمار نه شنیدن ها و ریجکتی ها بالا رفته است... شروعش از اول نشدن مقاله ام در کنفرانس بود... بعدشم هم ریجکت شدن مقاله ام در ژورنال تحمیلی... حتی آرون هم درخواست من برای Departmental duty را رد کرد... حال بماند که آخرین ریجکتی هم ماجرای هلند بود... حتی دیروز که زنگ زدم حمید و صحبتی کنم وسط حرف زدن هایمان گذاشت رفت... حالا چرا این آمار هم در تعداد و هم در وزن و کیفیت بالا رفته است نمی دانم...

خلاصه همون چیزی است که بالا گفتم...

سامر اسکول….

در مسیر استکهلم به کارستاد، در گوشه انتهای اتوبوس هدفن به گوش دارم و آهنگ های علیرضا قربانی را گوش میکنم. پیش بینی کرده بودم که ممکن است باخت دهم، اما واقعا باخت دادم.

شاید این باخت بیشتر به نفع من بود. واقعا الان که میبینم حوصله میخواست و من واقعا هنوز توانایی رشد و پروش یک رابطه را (حداقل این مدلی که میخواستم) را ندارم. در کل تجربه خوبی بود... شاید در آینده ای به شدت زود این حس و حال باخت برطرف خواهد شد اما تجربه و فایده ای که در این ماجرا بود واقعا در یاد خواهد ماند. حالا نمی‌دانم شاید در آینده ای نچندان نزدیک اصلا ندانم منظور از باختی که اینجا می‌گویم اصلا چیست...

واقعا ارزشش را نداشت... اما به قول آن کلیپ اینیستاگرامی، اگه باخت ندی لذت و معنی واقعی بردن رو نمیفهمی... حالا که در این ماجرای وجه B زندگی ام حتی نذر هم کرده بودم... حالا نمی‌دانم آن دست غیب چه ها بر سر دارد... شاید اگر بیشتر صبر کنم سود و فایده این باخت خیلی خیلی بیشتر مشخص خواهد شد...

یا مهدی