گلو درد مدل سوئدی…
امروز هم دانشگاه نرفتم. قرار بود نهار را خانه بخورم و بعد دانشگاه بروم ولی حالم خوب نبود. همین الان هم خیلی اوکی نیست.
پا شدم ظرفها را شستم. با خودم فکر میکردم از وقتی آمدهام اینجا هیچوقت از ماشین ظرفشویی استفاده نکردهام. خب دلیلش هم مشخص هست، یک نفر مگر چقدر ظرف نیاز دارد برای شستن که بخواهد ماشین ظرف شویی را هم راه بیاندازد.
دارم به این فکر میکنم که از صبح تا الان حتی یک کلمهای حرف نزدم. یک سلام بلندی به خودم دادم ببینم کلا میشود حرف زد اصلا!
ظرفها را شستم، اندکی آشغالهای ریخته شده روی کابینت را تمیز کردم و تصمیم گرفتم امشب زود خاموشی بزنم... تنهایی خوب هست، اما یک لحظه احساس تنهایی عجیبی کردم... دوست داشتم امشب کسی بود حرف میزدم، مینشست حرفایم را گوش میداد... یک چایی برایش میزاشتم و مینشستم از تنهاییهایم برایش میگفتم...
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 0:9 توسط صادق
|
امیدوارم هیچ کس از این وبلاگ دیدن نکند. موفق باشی و می شوی. یا علی