۳۶…
حدودا ۱۰ روز هست که از ایران برگشته ام... زندگی چقدر سریع میگذرد... با خود میگویم کاش دو هفته بیشتر میماندم... اصلا میماندم تا اطلاع ثانوی... فکرهای عجیب و غریبی بر سرم هست. زندگی تمام معنایش را از دست داده است. این تقریبا ۱۰ روزی که اینجا هستم جز دلتنگی و دلگیری چیزی نداشته است. اینجا بشدت دلگیر شده است. کارها هم که اصلا هیچ انگیزه ای برای انجام دادنشان ندارم. زندگی هیچ هیجان و جذابیتی ندارد.
هوای بیرون بشدت گرفته است از وقتی که آمده ام... تاریک، سرد و بشدت خلوت... دیروز از خانه تا مرکز شهر و از مرکز شهر تا خانه پیاده روی کردم، حدود ۱۷۰۰۰ قدم... ولی باز میخواستم پیاده روی کنم اگر پاهایم یاری میکرد... دلم میخواست همینطور بروم و بروم... بشدت بغض دارم و نمیدانم کی قرار است این بغض بترکد...
فکر نمیکردم که تنهایی اینچنین هم میتواند رخ نشان دهد و روی دیگری هم دارد... به معنای واقعی کلمه این روزها از دلگیری و تنهایی باغریم چاتیر...
امیدوارم هیچ کس از این وبلاگ دیدن نکند. موفق باشی و می شوی. یا علی