خیلی وقت هست که دلم خبرهای خوش می‌خواهد... خبرهای مثبت، خبرهایی که زندگی را که وقف پی اچ دی شده است از حالت فرسایشی دربیاورد... خبرهایی که انتظارش را دارم... حالا بماند در این اوضاع، خبرهای بد ریز و درشتی هم به گوش میرسد، از تصادف یوسف، تا تصادف امیر رضا و کمر درد مادر...

شام را تخم مرغ و گوجه درست کردم، البته با اندک هات داگ گیاهی که همه را قاطی کردم... حتی اندکی پنیر پیتزا هم رویش ریختم... دوغ هم داشتم، ولی حسش نبود که باهم بخورم... حتی سس کچاپ هم خیلی تاثیری نداشت... امشب را چایی نخوردم... حالا ببینم که شب خواب راحتی خواهم داشت یا نه...

امروز کلا درگیر کورس ریسرچ اتیکس بودم... فردا هم همینطور... حتی بیشتر... وقتی به دیوید گفتم به استفان ایمیل زدی، جوابش منفی بود! اما راست نمی‌گفت! وقتی دستگاه دماسنج را در اتاق نشانش دادم، حس ضایع شدن بهش دست داد... حالا چرا می‌خواست مخفی کند، نمی‌دانیم...

اسفند هم به نیمه‌ها رسیده است و من همچنان در نبرد زندگی دارم بازی را پیش می‌برم... اگرچه فعلا بازی کنترلی و تاخیری را در پیش گرفته‌ام... حالا در ادامه ممکن است استراتژی تغییر کند...

خلاصه توکل بر‌خدا و توسل برهمان‌هایی که توسل میکنم...