تاحدودی دلیلش را می‌دانم، ولی دقیقا نمی‌دانم که چرا این روزها اینچنین استرس پنهان دارم. شاید یکی از دلایلش همان انتظارهایی باشد که نصف و نیمه از هر کدام جوابی آمده است و حتی اوضاع را بیشتر مضطرب کرده است. امشب شاید یکی از بی‌حس و حال ترین دوران پی اچ دی سوئد بود. اگر چه این بی حس و حالی وقتی با مادر و خواهر ویدئو کال داشتم به کلی محو شده بود... دوران عجیبیست. دلم سفر می‌خواهد... سفری تا ته بیشه‌های سرسبز خیال (البته به قول سیاوش قمیشی)... حسن اینروزهای من این است که در مورد بعضی چیزها کامل واقع بین شده ام... اصلا شاید لازم بود یک همچین چیزی...

فردا را می‌خواهم یک ساعت دیرتر از معمول دانشگاه بروم... فردا که نه در واقع امروز، شاید اصلا لازم باشد چند روز شل و ول کنم... شاید هم نه، واقعا نمی‌دانم...

دیروز دو تماس داشتم (در واقع پریروز)... هر دو هم مشورت می‌خواستند در مورد مهاجرت، نمیدانم... اصلا من را چه به مشاوره دادن در مورد مهاجرت! نهار گوشت گاو بود، هر چند با چربی هایی در لا‌به‌لای گوشت که خب همه را باید جدا می‌کردم... شام را هم با همان نیمچه پیتزایی سر کردم، اگرچه چایی با کیک هم معده را پر کرده بود...

حمید هم زنگ زده بود و همان حرف‌های تکراری همیشگی... احمد هم که کارش شده است ارسال پست‌هایی با محتوای تکراری و همیشگی...

خلاصه دل ما هم گرفته است و تنگ شده است... اما به هر حال... خدا را باز شکر می‌کنم...