نقطه صفر مرزی

حالا اینبار هرچند رضوی به پیامم جواب نداد، اما کار اوکی شد، حرفا های خوبی با هم زدیم، حتی می گفت اگر کسی زیادی حرف بزند با مشت می زند بر دهنش. این را رضوی می گفت، همانی که فکر می کردم بسیار جدیست. با غفاری هم اوکی کردم، فرم ها آماده است، فردا انشااله باید رفت به سمت محقق، امضایی که جمالی باید بزند و شاید اندکی حرف زدن.

بچه ها می گویند چرا در وبلاگم نوشته ام "تعطیل است". حتی عده ای در صفحه فیس بوک نوشته اند "چرا؟ چه کسی؟ چه چیزی؟ تعطیل است". یکی نوشته است "هوراااا تا کی تعطیل است"، دیگری نوشته است "تعطیلی که تعطیلی نباشد تعطیلی نیست". اما آنها هیچ کدام نمیدانند چرا، حتی شاید خودم هم نمی دانم چرا، اما شاید لازم باشد... شاید آن ها این وبلاگ را هم می شناختند همین کار را میکردم، یک تعطیل است میزدم بر وبلاگم... دلم می خواهد اندکی کمتر باشم. اندکی کمتر در دسترس باشم. راستش جز یک نفر هیچ کس دیگری نمی داند که این نوشته ها برای من است... که این برایم ارزشمند است... وگرنه شاید همیجا هم یک تعطیل است چسبانده بودم.

کلاس زبان خوب است، روحیه می دهد، هرچند بعضی چیزهایش چرند پرند است، اما کلا خوب است... حالا مثلا کلاسی با عنوان آمادگی تافل... اما هنوز هیچ خبری نیست...

با توکل به خدا...  

یکی از آن آرزوها...

این استاد رضوی دیگر برایم اعصاب نگذاشته است... نه جواب زنگ را می دهد نه جواب پیام را... شانس ما را ببین داور پایان نامه ام چه کسیست... استاد تمام شده بود که رضوی را انتخاب کردند؟... نمی دانم شاید اگر نتیجه ندهد باز بروم تبریز و در دانشگاه تبریز مچش را بگیرم. اینروزها اساسی مضطرب و پر استرس هستم... اما خدا کریم است...

وقتی می گفت که خیلی خوشحال می شود سراغش را می گیرم... اساسی خوشحالم کرد. راستی... از وقتی که اطلاعات گوشی ام پاک شد و همه شماره های دوست و آشنای قدیم و جدید پاک شد، این وبلاگ تنها راه ارتباطی میان ماست... باز شکر که همین راه ارتباطی هم هست و گاه گاهی خوشحالمان می کند. باز شکر که از همین  راه ارتباطی می توان حالی پرسید... خبری گرفت... برای هم دعا کرد... برای هم از آرزوهای قشنگ گفت...

منم مجنون آن لیلی که صد لیلیست مجنونش...

پس از 24 سال و اندی تازه به این فکر افتاده ام که چه باید کرد؟... می خواهم از صفر شروع کنم، همه چیز را می خواهم بگذارم کنار، همه چیز را... همه آنچه را که از کودکی به ذهنم وارد شده است... همه چیز را می گذارم کنار... حتی دین را... حتی حرف های قشنگی را که دیگران از دین می گویند... حتی قوانینی را که دیگران برایم ساخته اند... همه آن قوانین را کنار می گذارم... تازه این روزها فهمیده ام که هنوز پس سال ها او را نشناخته ام... اویی که نه در حرف می گنجد نه در زبان... انگار این روزها از این سو به آن سو قوطه ورم... نمی دانم چه کنم، نمی دانم چه بگویم... اما این را فهمیده ام که هیچ چیز جز او مرا به شوق نمی آورد... پریشانم... شاید خودت با من این چنین کرده ای که پریشان باشم... شاید می خواهی پریشان باشم... خدا... عاشقتم... عاشقترم کن... حتی اگر مرا خاروخاروخار می خواهی بکن اما عاشقترم کن... چه بگویم... مگر جز تو حرف دیگری هم دارم بگویم...

تنهایم نگذار معشوق من... بی تو من ذلیلترینم... عاشقترم کن...

الهی عشق را دادی چرا غمهای هجران را
امید و وصل و شادی را چرا حال پریشان را
صفا ده سینه را جانم در این گرداب تنهایی
که در آغوش جان گیرم نگاه مست جانان را

داور...

نمی شود دست روی دست گذاشت تا آنها بیایند آنجا، خودم می روم سراغشان... اینبار به سمت غرب...

تبریز...

نفسم گرفت ازين شب در اين حصار بشكن
در اين حصار جادويي روزگار بشكن
چو شقاي از دل سنگ برآر رايت خون
به جنون صلابت صخره ي كوهسار بشكن
تو كه ترجمان صبحي به ترنم و ترانه
لب زخم ديده بگشا صف انتظار بشكن
سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم كار بشكن
بسراي تا كه هستي كه سرودن است بودن
به ترنمي دژ وحشت اين ديار بشكن
شب غارت تتاران همه سو فكنده سايه
تو به آذرخشي اين سايه ي ديوسار بشكن
ز برون كسي نيايد چو به ياري تو اينجا
تو ز خويشتن برون آ سپه تتار بشكن

(محمدرضا شفیعی کدکنی)