یک ماه تعطیلات در ایران هم سپری شد و دو روز دیگر باید برگشت... اگرچه اینکه ساعت پروازها چطور خواهد بود و چقدر طول خواهد کشید به کارلستاد برسم هم استرس این روزهای من است...

سخت است رفتن... سخت است مادر را تنها گذاشتن... سخت است تنها رفتن... توکل میکنم بخدا و انشالله بسلامت و بدون مشکل به کارلستاد برسم...

نمیدانم... ولی به این فکر میکنم که چقدر خوشبختند آدم‌هایی که در همین دیار خودم در کنار خانواده هستند... کار می‌کنند و زندگی خودشان را دارند...

اگرچه نباید پس کشید... نباید کم آورد و محکم و قوی تر راه را ادامه داد...

از همین حالا دلم برای همه چیزهای اینجا (حتی اگر بد هم باشند) تنگ شده است. حالا خانواده که جای خود را دارد...

توکل برخدا... یا مهدی