پدر...
روزگار می گذرد با سرعتی ثابت... کلاس های C++ هم کم کم دارد به انتهایش نزدیک می شود... شاید آخرین دوره ای آن از همه چهار دوره قبلی باحال تر بود... نخلی... خسروی و بچه های دیگر، آدم های خوبی هستند...
اینروزها اندکی خوب نیستم... بی خودی دلگیرم... شاید بخاطر سه ماهی است که تهرانم و بدون هیچ تفریحی زندگی می کنم... شاید هم بخاطر مسائل دیگر و احساسات پریشان است... شاید هم بخاطر آینده ای است که بسیار مبهم است...
مجتمع فنی، پروژه ها، موسسه ناب، C++، کارت تهران و شارژ آن، سید خندان، کرج، آن آشنای خاص سرد و آینده خاکستری از جمله چیزهایی هستند که زندگی و خیال اینروزهای مرا پر کرده اند.
خدا...
+ نوشته شده در پنجشنبه هشتم مهر ۱۳۹۵ ساعت 0:6 توسط صادق
|
امیدوارم هیچ کس از این وبلاگ دیدن نکند. موفق باشی و می شوی. یا علی