دیشب کلی کولاک بود... وقتی رفتم برای شام تخم مرغ بخرم باران می بارید. کلی فکر کردیم که شام را چه بخوریم. این نهار و شام مخصوصا در بعضی شیفت ها چالش برانگیز است... پیشنهاد من تخم مرغ آبپز بود، تخم مرغ را با دوغ خوردیم. همه از جاده زنگ می زدند که راه بسته شده است و تنها کاری که من می کردم شماره اداره راه را می دادم و گاهی هم خودم زنگی به اداره به راه میزدم و خبراشان می کردم که در فلان جا هم ماشینی گیر کرده است.

عصر هوا سرد بود و باید می رفتم پیاده روی... قرار نبود تا آخر بروم اما وقتی تند تند راه رفتم بدنم گرم شد و تا آخر رفتم و برگشتم. اینروزها یک روز در میان یک ساعتی پیاده روی می کنم... مراقب غذاهایم هستم که چیزهای مضری نخورم تا کبدم چربتر شود. ریش هم دارد دراز می شود... قرار است تا اطلاع ثانوی بماند.   

 احساس می کنم تغییر رفتار داده است، حالا چرا نمی دانم، عمدی یا غیرعمدی نمی دانم... ولی انگار تغییر رفتار داده است. رفتارش تغییر کند یا نکند چه فرقی به حال من دارد را هم نمی دانم. انگار فکرهای من هم مانند پروژه هایی که اکثراشان را با فازی می نویسم خاکستری هستند... تنها 15 دقیقه از ضزب الاعجل مانده بود که پیام داد... 

مادر و خواهران دور کرسی نشسته اند و من هم دراینجا هستم مثل همیشه...