دیروز در ازنو خوش گذشت، با بچه های آموزشگاه اساسی خندیدیم، یکی از آن ها که سوژه ما شده است کلی مارا خنداند... اولین بار بود که افطار را ساندویچ می خوردم، ولی مجبور بودیم، ما پسرها همین ساندویچ را هم که با خود برده بودیم از سرمان هم زیاد بود. بچه های دیگر برای افطار برنامه اساسی داشتند، خب معلوم است ما پسرها فرق می کنیم و حوصله ریخ و پاش را نداریم. بعضی هایشان انگار آمده بودند عروسی...، وقتی که گیتار را می زد همه ساکت بودند و گاهی جو بعضی ها را می گرفت، من و دوستانم نشسته بودیم و حواسمان بیشتر به سوژه ها بود تا دیگر چیزها... مثلا قرار بود 5 یا 6 ساعتی که با هم بودیم را انگلیسی حرف بزنیم اما بعد از یک ساعت اول همه رفتند سراغ ترکی یا فارسی... حتی استادمان.

نمی دانم چرا بعضی ها ثباتی در رفتارهایشان ندارند... بعضی ها اساسی خوددرگیری دارند... بعضی ها گاهی بی خودی خوشحال می شوند یا خودشان را می زنند به خوشحالی یا دروغ می گویند که خوشحال می شوند... بعضی ها فقط انگار خودشان هستند... انگار فقط خودشان آدم هستند و فقط خودشان احساس دارند، اگر احساس داشته باشند... امیدوارم که این افکاری که در مورد بعضی ها در ذهنم شکل گرفته است درست نباشد... امیدوارم...

امیدوارم که نماز غذای مغرب و عشا را دیرتر از بچه های آموزشگاه خوانده باشم...