محرم...

احمد راست می گفت... هرچه باشند غریبه ای بیش نیستند... انگار من اشتباه می کردم و بیش از حد در خیالم بزرگ کرده بودم. بیش از حد بزرگ کرده بودم. شاید به اندازه چهار سال، وقتی در 110 نشسته بودم در شیفت شب همان فکری را می کردم که الان می کنم... فکری که به این نتیجه رسیده بود که فقط خیالی بیش نبود... اینبار دیگر واقعا تمام شد. همه چیز تمام شد، از موسسه به ظاهر ناب تا ارتباط و احساسی که داشتم... اینبار دیگر واقعا تمام شد... اصلا شاید دیگر رابطه ای حتی عادی و رسمی وجود نداشته باشد... تمام شد...

پدر...

روزگار می گذرد با سرعتی ثابت... کلاس های C++ هم کم کم دارد به انتهایش نزدیک می شود... شاید آخرین دوره ای آن از همه چهار دوره قبلی باحال تر بود... نخلی... خسروی و بچه های دیگر، آدم های خوبی هستند...

اینروزها اندکی خوب نیستم... بی خودی دلگیرم... شاید بخاطر سه ماهی است که تهرانم و بدون هیچ تفریحی زندگی می کنم... شاید هم بخاطر مسائل دیگر و احساسات پریشان است... شاید هم بخاطر آینده ای است که بسیار مبهم است...

مجتمع فنی، پروژه ها، موسسه ناب، C++، کارت تهران و شارژ آن، سید خندان، کرج، آن آشنای خاص سرد و آینده خاکستری از جمله چیزهایی هستند که زندگی و خیال اینروزهای مرا پر کرده اند.

خدا...