3:55
این روزها مدام پروژه هایی جدید پیشنهاد می شود، بچه های ارشدی که خود را باخته اند و تنها امید خود را پول قرار داده اند، پولی که پرداخت می کنند و به ازای آن پایان نامه دریافت می کنند. موسسه تقریبا هر روز ایمیلی جدید می فرستد، تا جایی که مربوط به مشاوره باشد من کمکشان می کنم هر چند در قبال این مشاوره ها موسسه حق الزحمه پرداخت می کند، اما تعدادی پایان نامه هم در حال انجام هست...
وقتی گفتم به تو چه ربطی دارد انگار در درونش آتشی گرفت، آمد به من گفت که اگر 50 سال دیگر هم اینجا بمانی سوارت نمی کنم، وقتی به حرف هایش لبخند می زدم انگار بیشتر داغ می کرد، می گفت چنان می زنم که با کارتک از روی زمین جمع کنند. من هیچ چیز به او نمی گفتم، تنها چیزی که با لبخند می گفتم این جمله بود "مهم نیست"... وقتی با لبخند می گفتم مهم نیست بیشتر اعصبانی می شد، خیلی حرف زد، داد می کشید، حتی کم مانده بود واقعا من را بزند... اما من فقط لبخند می زدم... وقتی از دور نگاهش می کردم از شدت اعصبانیت سیگاری را می کشید، وقتی با ماشین از کنارش گذشتیم دلم برایش سوخت... چنان نگاهم می کرد که انگار شکستی سنگین خورده است... اگر اندکی منطقی بود درک می کرد که واقعا مهم نیست... هرچند رفتنم به دانشگاه اندکی بیهوده نبود اما در راه رفت و برگشت ماجراهای جالبی اتفاق افتاد، از همین مرد اعصبانی ناشناخته بگیر تا اتمام سوختمان در وسط جاده... هرچند همه اینها با یک نگرانی گره خورده بود.
از دیروز نگرانم، و حالا هم نه تنها از نگرانیم کمتر نشده است بلکه بیشتر هم شده است... هیچ جوابی نمی دهد... حتی یک پیام خالی هم نیامد... کاش که حالش خوب باشد... جدا نگران شده ام...

امیدوارم هیچ کس از این وبلاگ دیدن نکند. موفق باشی و می شوی. یا علی