حمله
یک روز قبلش بچه ها استرس داشتند، زیاد به آن ها گفتم بیخیال شوید اما اصلا گوش نمی کردند، من خودم بیخیال شده بودم، دیگر چیزی نمی خواندم، قرار نبود هم چیزی باشد که بخوانم، چون یکسال کار کرده بودم، پاورپوینت هایم را اندکی اصلاح کردم، اندکی شیکتر کردم. خوب بود، یعنی همه می گفتند عالی بود، جلسه دفاع را می گویم. بالاخره دفاع هم تمام شد، با آن همه فشارهایی که خودم برای خودم درست کرده بودم، خداراشکر به خوبی تمام شد...
دلم می خواست در مورد بعضی چیزا هم بنویسم ولی انگار ارزش نوشتن را ندارد... فقط به این نتیجه رسیده ام که باید با او بود... هرچند اینروزها اندکی در دو راهی های زندگی گیر میکنم اما می دانم که فقط باید با او بود... راه حل مشخص است... باید با خدا بود... هر لحظه باید با خدا بود... باید به یوسف فکر کرد... یوسفی که با آن همه وسوسه کم نیاورد... باید به یوسف بودن فکر کرد...
دیروز تبریز بودم... کنفرانس ریاضیات صنعتی... مقاله ای که برای پایان نامه لازم بود... تجربه خوبی بود...
گاهی وقت ها دلم برای دلتنگی های گذشته ام تنگ می شود. بماند...

امیدوارم هیچ کس از این وبلاگ دیدن نکند. موفق باشی و می شوی. یا علی