وقتی با قاشق آش را می خوردم یکهو تکه‌ای بزرگ را در داخل قاشق دیدم، اول تردید داشتم، بخورم یا نخورم، دل را زدم به دریا و خوردم، اولش هیچ چیز معلوم نبود، همه چیز خوب بود، خیلی هم خوشمزه بود، وقتی آش را قورت دادم، تازه آن تکه بزرگ بدون آش در دهنم باقی ماند، مجبور بودم آن تکه‌ی بزرگ را خوب با دندان‌هایم له کنم، اما سخت بود، می دانستم اگر له شود دیگر همه چیز تغییر پیدا خواهد کرد، اما راه دیگری نبود باید له می‌شد، وقتی له شد، ناگهان قرمز شدم، دستانم را می زدم برپاهایم، ناگهان از سر صفره بلند شدم، همه گفتند چه شده است که این چنین می کنی؟، به سوی شیر آب دویدم، اما وقتی آب را خوردم نه تنها خوب نشد بلکه بدتر نیز شد، نمی‌دانستم چه کار کنم، داشتم آتش می گرفتم، وقتی که چند دقیقه بعد اندکی آرام شدم، سراغ پیاله آش رفتم و همه تکه‌های سیری که در آش ریخته بودم را برداشتم و آش را بدون سیر خوردم.

:)