کچلم ... شادم

رفته بودم بربری بخرم، عبدالحسین زاده را دیدم، سلام کردم، احتمالا من را نشناخت، معلم سوم دبیرستانم بود، آن زمان دانشجوی فوق لیسانس برق بود، آدم خوبی هست. قذافی دیروز مرد، با کلت طلایی خودش او را کشتند. گربه را ماشین زده بود و مرده بود، گربه ی بزرگی نبود و بچه بود. فوتبال دستی را باختم و کانتر حال نمی داد ولی کانتر را بردیم. آخرین قسمت ستایش نبود هفته بعد آخرین قسمتش است.

مادر توصیه می کند، سفارش می کند، به فکر من است، می گوید اگر بروی دلتنگ می شویم، پدر هم این را می گوید، پدر هم به فکر من است. فردا باید کچل کرد، باید رفت حمام، باید فردا بروم باز اردبیل، انشاالله باید پس فردا صبح ساعت 7 حاضر شد، مادر امروز قندچورکی درست کرد، برای رفتن من بود، رسم خوبی است، امروز همه چیز را آماده کردم، لباس ها، لیوان، قاشق، نبات، دستمال و کاغذی و هرچیزی که به فکرمن و مادر می رسید و فکر می کردیم که لازم است و به درد می خورد، پس از چند سال قرآن را امروز ختم کردم، خوب وقتی به پایان رساندم، شادم، درست است که به فکر سربازی هستم، به فکر فردا، به فکر پس فردا، اما شادم، چون خدا برای من کافی است، شاید از الان تا چند ماه دیگر نتوانم بنویسم، راستی فردا شنبه است.

خب 17 ماه سربازی از پس فردا 1 آبان شروع می شود، زیاد نگران نیستم، به فکر خدا هستم و مطلوب نامحدود را درک می کنم و شادم، اصلا می شود که آدم مطلوب بی نهایت را درک کند و شاد نباشد، به خدا توکل می کنم و با یاد پروردگاری که به انسان کوثر را  اعطا کرده است کار ها شروع می کنم، به زودی این دوران هم خواهد گذشت و به سرعت، باید از این دوران هم به نحوی استفاده کرد و نباید نگران شد چون تجارب فراوانی به تجربه های من اضافه خواهد شد، از پس فردا باید شمارش معکوس را شروع کرد تا 17 ماه تمام شود، راستی 9 روز دیگر تولد من هست، سال گذشته 8 آبان را در کلاس مددی بودم و طراحی صفحات وب و درس سیستم های شی گرا داشتم اما امسال شاید در مشگین شهر باشم، خدا کریم است ...

به خدا توکل می کنم. یا الله

نقاب

چهار ماه پیش دانشجو بودم، 4 سال پیش دانش آموز، چهار روز دیگر سرباز می شوم، عجب اسم های خوب و جالبی دانش آموز، دانشجو، مهندس، سرباز.

روز عشق تمام شد، سه شنبه را می گویم، روزی بود مثل همه روز های اخیر، روز خوبی بود، فکر های خوبی می کردم، از بد خبری نبود، کم کم احساس می کنم که به وحدت می رسم، خدا را شکر ...

شاید دوباره دانشجو شوم، دیر یا زود، 1 سال یا 2 سال دیگر یا ...، تا 2 سال دیگر خدا کریم است، اصلا دیدی یک اسم تازه ای، یک دوران تازه ای، یک مرحله ای تازه ای شروع شد، تازه اول راه سربازی هستیم، اصلا ببینیم این دوران سربازی چگونه دورانی است، بعدا به فکر 1 سال، 2 سال بعد باشیم، راستی با خدا آشتی کردم، خدا با من قهر نبود.

وحدت...

چه می توانم بدانم؟، چه باید بکنم؟، به چه امیدوار باشم؟

من خیلی فکر می کنم، درباره خودم، درباره باورهایم، در باره ایمانم، درباره اعتقاداتم، درباره کارهایی که دوست دارم، درباره کارهایی دوست ندارم، درباره رفتارهایم، اما نمی توانم جواب قطعی و پاسخ واحد پیدا کنم، باورهایم با رفتارهایم در تعارض و تضاد هستند، به ایمانم شک دارم، به اعتقاداتم شک دارم و به خودم، به نظر خودم من یک شخصیت پیچیده دارم، شاید یک شخصیت ندارم و بلکه من چند شخصیت دارم، دیگر من حتی به این نتیجه رسیده ام که شک هم ندارم و من دیگر می دانم که دارای چند شخصیت هستم، شخصیت های من درتضاد هستند، شخصیتی که  در جامعه دارم با شخصیتی که در دید و نگاه خودم دارم فرق می کند، شخصیتی که در پیش خدا دارم یک شخصیت متفاوتی است، و من حالا فهمیده ام که دارای چند شخصیت متفاوت هستم و این خوب نیست، شاید چند شخصیتی خود نوعی امتیاز موقتی بیاورد اما بیماری های روانی از همین چند شخصیتی بوجود می آید و این یعنی بد.

اما خدا شکر می کنم که راه رهایی و راه درمان را پیدا کرده ام و این از یکی از لطف های خدا به من است، و زمانی نتیجه خواهد داد که فقط عمل کنم.

پاسخ همه این سوال ها و شک و تردید این است: من می دانم که هستم و در بودم هیچ شکی نیست، من ناقص هستم و مشتاق رسیدن به کمال، پس کاری انجام می دهم که به کمال برسم، با کمال بودن من امیدواری من است، کمال چیست؟ زیبایی، دانایی، نیکویی، و یک گناه هم بیشتر نیست و تنها یک کار گناه است که در خلاف دانایی نیکویی و زیبایی باشد، بنابرین تمامی کثرت ها به وحدت تبدیل می شود. و اینکه کمال مطلق خداست.

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود          به کجا می روم آخر ننمایی و

مکر موش...

همچنان امیدوارم، اما از شدت امیدواریم کم کم کاسته میشود و احساس می کنم که دیگر باید قبول کرد که 1 آبان باید اعزام بشم اما این دلیل بر این نمیشه که ناامید بشم من ناامید نمیشم حتی اگر تا 1 آبان هم اتفاقی نیافتد. به هر حال در زندگی شرایط تغییر می کنه و قرار نیست که همیشه یکنواخت و ثابت زندگی کرد و همیشه قرار نیست که شرایط مطابق میل آدم پیش بره، یاد داستان "پنیر مرا چه کسی جابه جا کرد؟" افتادم، در این داستان دو تا شعار اصلی داشت اولی تغییر بود و دومی اگر نمی ترسیدم چه می کردم؟، واقعا هم حرف درستی هست باید تغییرات زندگی را دید و قبول کرد و نترسید و در شرایط جدید کار درست و خوب و در نهایت رفتار بهینه را انجام داد.

باید نگران نشد، باید نترسید، باید آرام شد، باید امیدوار بود، به آینده، به حال، به گذشته، من بعضی موقع ها به گذشته ام امیدوار میشوم، و کار های گذشته ام باعث می شود که به آینده امیدوار باشم، کاش همیشه با خدا باشم.

ما در این انبار گندم می کنیم              گندم جمع آمده گم می کنیم

می نیندیشیم آخر ما به هوش              که این خلل در گندم است از مکر موش

موش در انبار ما حفره زده است          وز فنش انبار ما ویران شدست

گر نه موشی دزد در انبار ماست          گندم انبار چهل ساله کجاست

اول ای جان دفع شر موش کن             وانگهان در جمع گندم کوش کن

پانسیون ... کارشناسی

مشگین شهر

تغییر، قرار نیست همیشه پای حرف هایی بمونیم که چند سال پیش گفتیم، باید انعطاف پذیر بود، باید به روز بود، باید عاقلانه فکر کرد، تغییر سخت است، دوری از درس، از کتاب، از خانه، از خانواده، از کلاس، از استاد، سخت است، اما باید تغییر کرد، باید ریسک کرد، باید تلاش واقعی کرد، باید نترسید، باید ناامید نشد. قرار نبود که در این برهه ی زمانی برم خدمت ولی شاید زمان مناسبی باشه و خوب.

تصمیم گرفتم، شاید تصمیم جدی، با خودم فکر می کنم خوندن کتاب های ریاضی عمومی 1 و 2 ساده تر از ریاضی مهندسی، ریاضی گسسته  و محاسبات عددی است، خوندن تئوری های مدیریت و تحقیق در عملیات ساده تر از خوندن کامپایلر، شبکه، طراحی الگوریتم، ساختمان داده، نظریه، پایگاه داده، زبان های برنامه سازی، مدار منطقی و معماری کامپیوتر است، شاید تغییر لازم باشد، شاید خوب باشد، دست کشیدن از دروس شیرین و تلخ کامپیوتر سخت است اما این یک تصمیم است، تصمیمی که شاید در طول خدمت تغییر کند، اما این یک تصمیم جدیست، امیدوار کننده است، تلاش می کنم برای روزانه یا شبانه، نه برای آزاد زنجان.

7 صبح باید حاضر شد، کاش عادی باشد، خدا کریم است، اصلا شاید اتفاق  خوبی افتاد.

مصلحت...

هنوز هم باور ندارم، فکر می کنم و با خود می گویم شاید قبل از 1 آبان اتفاقی بیافتد، شاید راهی وجود داشته باشد، شب نشسته بودم اخبار شبانگاهی نگاه می کردم گفت نتایج تکمیل ظرفیت را زده اند دوباره من استرس پیدا کردم و زود رفتم و سایت آزمون دات کام رو نگاه کردم ولی باز نوشت کارنامه ای با این مشخصات وجود ندارد، این اتفاق ناگهانی بود کاش یک اتفاق ناگهانی دیگر اتفاق بیافتد و خوب باشد.

صاحب خانه نجفی بود ... سال تحصیلی 87-88 ... ترم 3 و 4

اینجا به چه کوشم ...

این خانه قشنگ است ولی خانۀ من نیست

این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست

هر جا که رَوَم، هیچ کجا خانۀ من نیست

آوارگی و خانه ‌به‌ دوشی چه بلاییست

این شهر عظیم است، ولی شهرِ غریب است

این خانه قشنگ است، ولی خانۀ من نیست

 

من خانه به دوشم ...

پاییز...

تابستان هم تمام شد، اتفاق هایی که باید می افتاد ولی نیافتاد، سال 90 نصف شد، بدون هیچ اتفاق خوب و بزرگ، کنکور دولتی نشد، کنکور آزاد هم نشد، سه ماه تابستان بدون هیچ برنامه ای تمام شد، بدون هیچ مقاله داخلی، خارجی، ایده ها فقط ایده ماند، فقط تمام شد، به هر حال با اینکه اتفاق های خوب و ریز زیاد بود و کار های مفیدی صورت گرفت ولی کافی و راضی کننده نبود و هدف به تاخیر افتاد. شاید ارسال سریع دفترچه خدمت سربازی کار مهمی بود که نمی توان هنوز در مورد آن نظر داد ولی بعدا مشخص می شود و هنوز شاید است.

خب، نصف دیگر 90 مانده است، نصفی که پر زحمت است و شاید اتفاق های خوب و بزرگی رخ دهد، شاید عالی شود و خوب، شاید دلتنگ کننده باشد و بی احساس.

صبر لازم است و تلاش، شاید وقت کم باشد و اصلا وقتی نباشد، اما من انسانم، آدم، روح دارم و ظرفیتی نامحدود، هر چیزی امکان دارد، خدا کریم است.

همه خوبند، خدا را شکر ...