کچلم ... شادم
مادر توصیه می کند، سفارش می کند، به فکر من است، می گوید اگر بروی دلتنگ می شویم، پدر هم این را می گوید، پدر هم به فکر من است. فردا باید کچل کرد، باید رفت حمام، باید فردا بروم باز اردبیل، انشاالله باید پس فردا صبح ساعت 7 حاضر شد، مادر امروز قندچورکی درست کرد، برای رفتن من بود، رسم خوبی است، امروز همه چیز را آماده کردم، لباس ها، لیوان، قاشق، نبات، دستمال و کاغذی و هرچیزی که به فکرمن و مادر می رسید و فکر می کردیم که لازم است و به درد می خورد، پس از چند سال قرآن را امروز ختم کردم، خوب وقتی به پایان رساندم، شادم، درست است که به فکر سربازی هستم، به فکر فردا، به فکر پس فردا، اما شادم، چون خدا برای من کافی است، شاید از الان تا چند ماه دیگر نتوانم بنویسم، راستی فردا شنبه است.
خب 17 ماه سربازی از پس فردا 1 آبان شروع می شود، زیاد نگران نیستم، به فکر خدا هستم و مطلوب نامحدود را درک می کنم و شادم، اصلا می شود که آدم مطلوب بی نهایت را درک کند و شاد نباشد، به خدا توکل می کنم و با یاد پروردگاری که به انسان کوثر را اعطا کرده است کار ها شروع می کنم، به زودی این دوران هم خواهد گذشت و به سرعت، باید از این دوران هم به نحوی استفاده کرد و نباید نگران شد چون تجارب فراوانی به تجربه های من اضافه خواهد شد، از پس فردا باید شمارش معکوس را شروع کرد تا 17 ماه تمام شود، راستی 9 روز دیگر تولد من هست، سال گذشته 8 آبان را در کلاس مددی بودم و طراحی صفحات وب و درس سیستم های شی گرا داشتم اما امسال شاید در مشگین شهر باشم، خدا کریم است ...
به خدا توکل می کنم. یا الله
امیدوارم هیچ کس از این وبلاگ دیدن نکند. موفق باشی و می شوی. یا علی