عجب روزگاری شده است... امروز اصلا زبان نخواندم... حتی شماره نامه ای که قرار بود فردایش بدهد را یک هفته دیر داد با امروز فردا کردن هایش... حالا خود نامه چه هست بماند... هنوز نمیدانم...

آن جنوبی میگوید نوری جسارت و جرات ندارد و یک روز است که حتی حالی هم نپرسیده است، می گوید حالش خیلی داغون هست... کرجی می گفت پدر عشق بسوزد، همانی که مهارت عاشق شدن و عاشق کردنش در دنیای مجازی بیشتر از مهارتش در دنیای واقعیست، برای عشقش میخواهد زبان بخواند تا شاید راهش به استرالیا بیوفتد و یا شاید عشق ویزا بگیرد و اینچنین آنجا برود... آن دوست مجازی ما هم با آخری یعنی حسام بهم زد و به قول خودش کات شد حالا هم در شک است... این ماجراهایی هست که امروز هر سه نفر برایم تعریف کرده اند...

نصف متن را امروز می نویسم، نصفش را دیشب نوشته بودم که بلگفا بسته شده بود... باز دوباره هدفون را گذاشته ام و باز آهنگ های آشنای قمیشی را گوش می دهم... امروز رفتم مدرک کاردانی را با کلی گشت و گذار گرفتم حالا نمیدانم باز مشکلی هست یا نه اما باید به اردبیل رفت و بقیه کارها را به قولشان انجام دهم تا مدرک اوکی شود...

امروز کلاس سی پلاس پلاس جبرانی را برگزار کردم تا شاید کلاس ها بعد از عید نیافتد... 

خداراتوکل...