انگار همه چیز به هم خورده است. هنوز کارت پایان خدمتم به دستم نرسیده است. بسیاری از مدارک که نیاز به پایان خدمت دارند فعلا معتل همین کارت هستند. حتی دفترچه بیمه هم ندارم. سود های بانکی کاهش یافته است و تقریبا نصف آنچیزی را خواهم گرفت که در ماه های گذشته می گرفتم. احتمالا با موسسه همیاری در پرداخت حق الزحمه به مشکل برخورم. چهار روز است گذشته است و تسویه پروژه را انجام نداده اند. مصاحبه هایی که می روم بر روی اعصابم راه می روند. قرار است اندکی از توقعاتم پایین بیاورم. با هلیا قطع رابطه کرده ام. در تهران به سر می برم و فکر خانه خلخال مدام در ذهنم مرور می شود. با خانواده هر دو برادرم قطع رابطه کرده ایم. هیچ شغلی نیست. هیچ برنامه ای برای زبان و دکترا ندارم. هیچ کاری نمی کنم. نماز نمی خوانم و خیلی وقت ها است که با خدا قهر شده ام.

مادر می گوید اعصابش ضعیف شده است...

به این فکر می کنم که کاظم اسدی چند سال پیش می گفت: چه باید کرد؟