منظومه شمسی...

باید تصمیم گرفت جدی، اینبار نه به خاطر بی ارزش ها، اینبار برای یک چیز ارزشمند، شاید یک سال لاغر باشم، شاید شماره چشمانم یک شماره دیگر بالا رود، شاید بی خوابی بکشم،شاید سر درد بگیرم، اما باید کشف کرد، همانی را که می خواهم کشف کنم، باید زود تصمیم گرفت...

پسر خوبی بود، ساکت، آرام، کم حرف، با سیاست اما ساده، کار ایزماتیک، تو دار بود شاید کم و شاید زیاد، احساسی بود، و شاید زود وابسته می شد، هنوز اینها معلوم نبود، کم معلوم بود، سوم راهنمایی می خواند...

الگوریتم ژنتیک

امروز روز خوبی بود، پر ماجرا، از بی ارزش ها خبری نبود، امروز رفتم پیش دکتر جمالی، همان استاد خوب که احساس آریستوکراتی و بورژوازی نمی کند، روحیه داد، حرف زدیم باهم، حرف هایش امید دهنده بود، خوب بود. امروز خبرنگار فکر کرد تعریفش می کنم اما نکردم، نه حق با من بود نه حق با او. امروز که دیروز شد، باید تغییر داد برنامه ها را، باید بی ارزش ها را حذف کرد، باید رفت به سمت با ارزش ها، خوشبختی ... زیاد دور نیست، هدف ... دیده می شود.

خدا را شکر...

المپیک...

می خواهم بنویسم از بی حوصلگی ها، بی برنامگی ها، از بلاتکلیفی ها، از بی فکری ها، ولی نمی نویسم، چرا باید نوشت وقتی دلیلش خودم هستم، چرا باید نوشت وقتی راه حلش را می دانم، چرا باید اعتراض کرد وقتی می دانم راه چیست، چاه چیست. مشکلی وجود ندارد، همه چیز خوب پیش می رود، چرا باید بی روحیه بود، چرا باید گلایه کرد، چرا باید فکر کرد که شکست خورده ام، همه چیز خوب پیش می رود، عالی، قدم ها رو به جلوست اگر سنگی را خودم زیر پایم نگزارم، وقتی به خدا فکر می کنم عالی می شود، همه چیز، خیلی خوب، شکر...

باید یک تصمیم جدی گرفت، اصلا باید فکر دید مشکل از کجاست، چرا فکر، چرا فکر وقتی آگاهی، چرا؟، شاید مشکل از احساس نباشد، شاید مشکل از غرور باشد، حرف ها باید گفت، مستقیم یا غیرمستقیم نمیدانم، فقط این را می دانم نباید فکر کرد، با بی ارتباطی شروع می کنم، چند روز ساکت ...

رمضان...

معمولا ساعت 8 به بعد می نوشتم، هم در بیگلری هم در طبقه منفی 2، الان داشتم می خواندم، همان نوشته هایم را، همان نوشته هایی که خبر از رهایی می داد، خبر از آزادی، خبر از اختیار، خبر از طلب، من می دانستم که قبول می شوم، این را الان فهمیدم، من مطمئن بودم، خدا چه مهربان است، چهارده معصوم... هوای مرا داشتند، چه روز های سختی بود، چه پراسترس بود وقتی نامه ای با آن دست نوشته های شبیه ملک مرزبان می آمد برای تایپ، با آن آقاآقا گفتن هایش، و اینتر های پرقدرت من در صفحه کلید که گلوله ای بود در مقابل بمب افکن هایش، شاید اینتر های ضربه ای یک قطره روحیه ای بود در  برابر دریای بی روحیه گی، خنده هایم الکی بود، گوش کردن هایم، احترام گذاشتن هایم همه الکی بود، هر روز صد تا دعا می کردم رها شوم، رها شدم، اما پدر...

وقتی دانشگاه قبول شدم شهرام می گفت درس بخوانی مونث بازی نکنی، چه حرف به جایی...، درست دست گذاشتم روی آنی که نباید می گذاشتم، بعد خدمت می خواستم حال کنم، اما پدر...

فکرم، ذهنم، باسیاست، اما ساده ...، بدون کلک...خودم را می گویم، چه بی احساس بود، چه بی منطق، چه بی خیال، با همه بود، اما معنی بودن را نمی دانست، برای همین با هیچ کس نبود... خودم را نمی گویم...

در فکر اِند کردن هستم اما هر چه قدر فکر می کنم شروعی را پیدا نمی کنم که اِندش کنم، ناراحتم چقدر راحت خرج می کنم...وقتم... فکرم... حرف هایم... احساسم را،  به بازیکن حرفه ای...