معمولا ساعت 8 به بعد می نوشتم، هم در بیگلری هم در طبقه منفی 2، الان داشتم می خواندم، همان نوشته هایم را، همان نوشته هایی که خبر از رهایی می داد، خبر از آزادی، خبر از اختیار، خبر از طلب، من می دانستم که قبول می شوم، این را الان فهمیدم، من مطمئن بودم، خدا چه مهربان است، چهارده معصوم... هوای مرا داشتند، چه روز های سختی بود، چه پراسترس بود وقتی نامه ای با آن دست نوشته های شبیه ملک مرزبان می آمد برای تایپ، با آن آقاآقا گفتن هایش، و اینتر های پرقدرت من در صفحه کلید که گلوله ای بود در مقابل بمب افکن هایش، شاید اینتر های ضربه ای یک قطره روحیه ای بود در برابر دریای بی روحیه گی، خنده هایم الکی بود، گوش کردن هایم، احترام گذاشتن هایم همه الکی بود، هر روز صد تا دعا می کردم رها شوم، رها شدم، اما پدر...
وقتی دانشگاه قبول شدم شهرام می گفت درس بخوانی مونث بازی نکنی، چه حرف به جایی...، درست دست گذاشتم روی آنی که نباید می گذاشتم، بعد خدمت می خواستم حال کنم، اما پدر...
فکرم، ذهنم، باسیاست، اما ساده ...، بدون کلک...خودم را می گویم، چه بی احساس بود، چه بی منطق، چه بی خیال، با همه بود، اما معنی بودن را نمی دانست، برای همین با هیچ کس نبود... خودم را نمی گویم...
در فکر اِند کردن هستم اما هر چه قدر فکر می کنم شروعی را پیدا نمی کنم که اِندش کنم، ناراحتم چقدر راحت خرج می کنم...وقتم... فکرم... حرف هایم... احساسم را، به بازیکن حرفه ای...