نیمه پر لیوان...

30 آبان92، می خواستم یک پیامکی بزنم بگویم تولدت مبارک، اما وقتی با خود فکر کردم گفتم چرا مزاحم آرامشش بشوم، با خودم گفتم چرا آرامشش را بهم بزنم، و این شد که تصمیم گرفتم دیگر پیام تبریک هم نفرستم...

هرچند بعضی وقت ها خیالاتی می شوم و چنان به طرف گوشی می پرم که شاید از کسی که دلم می خواهد پیامی بیاید...  اما فقط خیالاتی بیش نیست. خیلی وقت بود که منتظر 30 آبان بودم تا حرفی زده باشم، اما انگار 30 آبان هم روزیست عادی مثل روزهای دیگر...

تولدت مبارک...

شاید فراموش شدگانیم...

عشق...

حق... امام حسین قبل از کربلا شهید شده بود، برای حق، برای اینکه می خواست حق باشد هر چند به قیمت اینکه هیچ چیز دیگری نباشد... درس بزرگیست... شهید شدن فقط مردن در راه خدا نیست... ما همه آدم ها باید خود را برای حق شهید کنیم... بگذاریم حق باشد هرچند منافعمان نباشد... برای حق زندگی کنیم، نه برای رسیدن به منافعمان... بگذاریم حق بماند هرچند اگر منافعمان در خطر باشد... این هم شهادت است... در هر لحظه از زندگی باید برای حق زندگی کرد و به فکر حق بود و برای حق شهید شد... عاشورا روز حق بود... عاشورا فقط یک روز نیست... هر روزمان باید عاشورا باشد... هر لحظه از زندگیمان باید برای حق باشد... همه رفتارهایمان باید برای حق باشد... باید مواظب باشیم حق ذره ای جایش را به ناحق ندهد... این هم شهادت است...

اگر اشک بریزم... برای دلسوزی نیست... من کی باشم که برای امام حسین دلسوزی کنم... اشک من اشک شوق است... اشک خوشحالیست... که چنین سروری دارم... اشک شوق میریزم که حق ماند...

بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد...

عجب تب سوزانی بود، انگار بخاری شده بودم، شب اول را فقط با کابوس گذراندم، انگار در فضا بودم و کلی چرندیات می دیدم، حالا ببنین اگر استامینفن نبود چه می شد، حالم بد بود اساسی، شبش به دوستانم اس ام اس دادم اگر مُردم حلالم کنند... همه می گفتنند این چه حرفیست که می گویم، اما کسی نگفت حلالت می کنیم... فعلا که نمردیم، اما حلالیت را گرفتم... حالا اگر بمیرم هم مشکلی نیست...

آنهایی که برایم توطئه می چیدند هک شدند، یکی یکی، هر چند کار من نبود... حالا دیگر همه چیز را می دانیم... هر چند برایم مهم نیست... اما کافیست یکبار دیگر توطئه چینی کنند... اطلاعاتشان بر باد است... 

دیروز ایمیل زدم گفتم چند روزیست مریضم، یکی دو روزی هست متوقفم، فکر نکنید آدم بد قولی هستم، موضوعات پایان نامه را به زودی برایتان می فرستم... وقتی ایمیل را دیده بود، نگران شده بود، اس ام اس زده بود حالم را می پرسید، می گفت نگرانتان شده ام، مهم سلامتیست، گفتم چند روزی بود زمین گیر شده بودم، اما حالا اندکی خوبم...  بگذریم... برناکی را می گویم...

فردا باید دوباره انشااله رفت پیش دکتر جمالی، تا جاهایی پیش رفته ام پایان نامه را اما شاید جاهای دیگری هم باقیست، فردا باید با جمالی دیپلماتیک حرف زد، نباید امتیاز داد، باید امتیاز گرفت، انشااله همه چیز خوب پیش رود... همچنان که می رود... خداراشکر...

با خود فکر می کنم، اصلا بخاری شوم، اصلا بگذار توطئه بچینند و خیلی اصلا های دیگر، کافیست... خدا را می گویم، خدا کافیست...

مدعی...

الان با خودم می گویم که چه بنویسم، یا چگونه بنویسم، بعضی وقتا آدم آنقدر بیحال می شود که حتی دیگر حوصله نوشتنش هم نمیاید... روزها می گذرند... خوب و بد، اما به هر حال می گذرند... خداراشکر که همه سلامتیم... خدارا شکر...

ترم چهار کارشناسی ارشد، هر چند دیگر ترم نیست و 6 ماهی که باید پایان نامه را خاتمه داد، هر چند 40 روزش هم گذشته است... انگار نمره های من برای همکلاسی هایم خیلی مهم است...  قبل از اینکه خودم بدانم آنها نمره هایم را از دانشگاه می پرسند... بیشتر از اینها هم از آنها اتنظاری نیست. با آن توطئه چینی هایی که کردند و می کنند هر چند از دستشان هیچ کاری نمیاید... مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ما... غافل از آنکه خدا هست در اندیشه ما...

مادر با الهام امروز صبح رفتند تهران... انشااله که بسلامت روند و بسلامت بیایند... چشم مادر آب مروارید دارد... و شاید عمل...

خوشحال شدم که نسرین انتقالی را به ارومیه گرفته است... هر چند خیلی وقت است می خواهم بدانم... اما نمی توانستم... دیروز از دوستش پرسیدم... او هم غیر مستقیم در وبلاگش گذاشته بود...

یکی زنگ زده بود می گفت با من ازدواج می کنی؟!!!  قدیم ها پسرها از دخترها خواستگاری می کردند اما انگار دیگر همه چیز معکوس شده است... همکار دوستم رضا را می گویم... نمی دانم چرا از من خوشش میاید؟!

هر چند حرف های زیادی هست... اما انگار این حرف ها برای نگفتن است...

یاعلی