الان با خودم می گویم که چه بنویسم، یا چگونه بنویسم، بعضی وقتا آدم آنقدر بیحال می شود که حتی دیگر حوصله نوشتنش هم نمیاید... روزها می گذرند... خوب و بد، اما به هر حال می گذرند... خداراشکر که همه سلامتیم... خدارا شکر...
ترم چهار کارشناسی ارشد، هر چند دیگر ترم نیست و 6 ماهی که باید پایان نامه را خاتمه داد، هر چند 40 روزش هم گذشته است... انگار نمره های من برای همکلاسی هایم خیلی مهم است... قبل از اینکه خودم بدانم آنها نمره هایم را از دانشگاه می پرسند... بیشتر از اینها هم از آنها اتنظاری نیست. با آن توطئه چینی هایی که کردند و می کنند هر چند از دستشان هیچ کاری نمیاید... مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ما... غافل از آنکه خدا هست در اندیشه ما...
مادر با الهام امروز صبح رفتند تهران... انشااله که بسلامت روند و بسلامت بیایند... چشم مادر آب مروارید دارد... و شاید عمل...
خوشحال شدم که نسرین انتقالی را به ارومیه گرفته است... هر چند خیلی وقت است می خواهم بدانم... اما نمی توانستم... دیروز از دوستش پرسیدم... او هم غیر مستقیم در وبلاگش گذاشته بود...
یکی زنگ زده بود می گفت با من ازدواج می کنی؟!!! قدیم ها پسرها از دخترها خواستگاری می کردند اما انگار دیگر همه چیز معکوس شده است... همکار دوستم رضا را می گویم... نمی دانم چرا از من خوشش میاید؟!
هر چند حرف های زیادی هست... اما انگار این حرف ها برای نگفتن است...
یاعلی