بالاخره خواهي فهميد...

به يکجايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
اوني که زود ميرنجه زود ميره، زود هم برميگرده. ولي اونيکه دير ميرنجه دير ميره، اما ديگه برنميگرده ...

به يکجايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
مهم نيست که چه اندازه مي بخشيم بلکه مهم اينه که در بخشايش ما چه مقدار عشق وجود داره.

به يکجايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
شايد کسي که روزي با تو خنديده رو از ياد ببري، اما هرگز اوني رو که با تو اشک ريخته، فراموش نکني.

به يکجايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
توانايي عشق ورزيدن؛ بزرگ‌ترين هنر دنياست.

به يکجايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
کسي که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همين بيشتر از اينکه بگه دوستت دارم ميگه مواظب خودت باش.

وانت بار...

وقتی خسته می شوم از پاها تا زانوهایم درد می کند و اگر مقداری بیشتر ازاین خسته شوم سردرد هم شروع می شود، اما حالا سردردی هنوز وجود ندارد. دیروز و امروز چه روزهایی بودند، دیروز، روز حالت تهوع بود، چندین بار نگه داشتم اما هیچ چیزی خارج نشد، حالم بد بود، حالم اساسی بد شده بود. از خلخال تا دریا، مریم بالا آورد اما من تا لب مرز رفتم اما بالا نیامد. انگار مجبور بودیم.

با محسن باهم نشسته بودیم، داشت می رفت تبریز اما من همین اردبیل کار داشتم و نه دورتر، دوسال قبل که باهم هم اتاقی بودیم نه زن داشت و نه بچه، حالا برای خودش مرد شده است پدر شده است، از کار می گفت، از شرکتی که در آن کار می کند، از آزمون استخدامی می گفت، از مصاحبه و سوال هایی که پرسیده بودند، همان محسن سه سال پیش بود با اینکه پدر شده بود. ۶ سال بزرگتر از من است و یا بیشتر... انگار چشمانش اندکی نمکی شده بود، نمی دانم اندکی یا خیلی، حتی چرایش را هم نمی دانم، شاید قبلا هم نمکی بودو من نمی دانستم اما حالا باید دیگر بی نمک باشد چون این زمان با آن زمان دیگر فرق می کند. می گفت سعید مغازه ای که در نبش فلکه است را خریده اند، همان مغازه هواپیمایی ماهان، 500000000 تومان و سعیدی که همچنان به دنبال پول است... از پول گفتم، اما نمی خواهم به سادگی بگذرم، می خواهم اندکی پول را تحلیل کنم، همیشه به این فکر می کنم که پول چیست، من فکر می کنم بدون پول هم می شود خوشبخت بود، آری میشود خوشبخت بود تا وقتی که عشق باشد، خدا کند همه این را بدانند که پول برتری نیست، پول نشان آدمیت نیست، پول نشان با معرفت بودن نیست، پول نشان عشق و ایمان نیست، خیلی انگار حاشیه رفتم، شاید نوشتن از پول در روزهایی که پول آنچنانی در بساطم نیست خوب باشد، شاید در آینده این متن را بخوانم یک انگلکی برایم بزندو بگوید صادق این است حرف درست. پول داشتن هر چند خیلی از چیزها را حل میکند اما زندگی نسیت، عشق نیست، لبخند نیست... خدا نیست...، از نظر من پول نداشتن یک مشکل بزرگ و دردسرساز نیست... خدا کافیست... خب برویم سر اصل مطلب، وقتی رسیدم اردبیل از بانک سامان شروع کردم، سپس داندانپزشکی و چشم پزشکی اما به جز سامان آن یکی ها نتیجه نداد، سپس به سمت دانشگاه محقق، جلوی دانشگاه علوم پزشکی پیاده شدم، چشمانم می گشت، از خیابان ها تا خود دانشگاه علوم پزشکی، اما این هم نتیجه نداد، به سمت دانشکده فنی مهندسی قدم زنان می رفتم، دکتر جمالی، اندکی جدی تر، اندکی سختگیر تر، چه بهتر... و اس هایی که بوی دوست داشتن می دانند... خوشحالم کرد... خیلی...

خوشبختی یعنی...

راه حل، راه حل چیست؟، نمی دانم چرا همه از چیزهایی حرف می زنند که حتی یک لحظه به راه حل آن فکر نمی کنند. همه از دردها می گویند هر چند دردی هم نداشته باشند، همه از دلتنگی ها می گویند شاید اصلا دلتنگ نشده باشند، همه داریم گله می کنیم، از زندگی، از آدم هایش، از ظاهرش، از باطنش، همه داریم از این زندگی زیبا گله می کنیم. بدون اینکه حتی یک لحظه به راه حل ها بیاندیشیم. اما تا حالا به این فکر نکرده ایم که راه حل چیست؟، چرا انرژی منفی، چرا منفی بافی، چرا غم، چرا درد، وقتی آن مطلوب بی نهایت را داریم. کتابی را می خواندم پر بود از غم، پر بود از درد، پر از دلتنگی، وقتی کتاب را صفحه به صفحه ادامه می دادم در هر صفحه انتظار این را داشتم که در صفحه بعد اوضاع خوب خواهد شد، شاید نویسنده کتاب یک راه حل را برای همه این غم بنویسد، اما نویسنده هم انگار دوست داشت بدون هیچ دلیلی از غم و دلتنگی و غصه بنویسد، تا اینکه به صفحه آخر کتاب رسیدم، هر چند دیگر ناامید شده بودم، اما باز ته ته ته دلم امیدارم بودم که نویسنده کتاب راه حلی را بنویسد. ولی انگار او هم یک لحظه به اینهمه راه حل ها فکر نکرده بود. کتاب تمام شد بدون هیچ راه حلی، وقتی کتاب را تمام کردم و گذاشتم روی میزم تازه پشیمان شدم که چرا این کتاب را خوانده ام. وقتی که هیچ سودی نداشت. وقت تلفی بود. حالا کتاب فقط اینطور نبود، شب نشسته بودم و قدم قدم زنان اینترنت را قدم می زدم، مثل همیشه وارد سایت ها و وبلاگ هایی شدم که هر روز شاید چندین بار وارد آنها می شوم، به دنبال یک راه حل، اما نبود، همه اینجا هم از دلتنگی نوشته بودند، از غم، پر بود از انرژی های منفی، آنهایی که غم نداشتند، پر بودند از سوال های بی جواب، پر از سوال های بی معنی و متفرق. با خودم فکر می کردم چرا این همه سوال بی جواب؟، چرا حتی یک لحظه به پیدا کردن جواب هایش فکر نمی کنند، مثل همیشه چند سایت خبری هم رفتم، اما این سایت های خبری هم پر بود از جنگ، خشونت، آدم کشی، دعوا حتی سر مربا... بگذریم؟

وقتی حرفی راه حلی نداشته باشد، هیچ است، بی ارزش است، خوب است از دلتنگی ها بگوییم، از غم، از درد ها، اما این دلیل بر نگفتن راه حل ها نمی شود، چرا ما آدم ها خوشبختی را به همین سادگی از خودمان می گیریم، وقتی حرفی راه حلی نداشته باشد حتی آن حرف ها حرف های مثل شریعتی ها باشد، بی ارزش و بی اهمیت است. مهم یافتن راهی به سوی خوشبختی است نه یافتن مانعی برای نرسیدن به خوشبختی.

زندگی پر است از عشق، پر است از خوبی، پر از نیکویی، زندگی پر است از زیبایی ها، پر از خندیدن ها، پر از خوشی ها، پر از دوست داشتن ها، فقط کافیست آگاه باشیم، ببینیم، عشق بورزیم، بی آنکه انتظاری داشته باشیم. دنیا پر است از بوی خدا، هر جا را می نگریم نشانی از بودن خدا را می بینیم... و وقتی خدا را داریم، خدایی که خالق عشق است را داریم، چرا باید از درد بنویسیم بدون آنکه به خدا فکر کنیم... ما آدم ها خوشبخت خواهیم بود اگر بدانیم، عشق بورزیم... همه ما عاشق زیبایی دانایی نیکویی هستیم... فقط کافیت عشق بورزیم، خوشبخت خواهیم شد...

برروی بوم زندگی
هرچه که می خواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست
تصویر اگر زیبا نبود
نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن
تصویر را باور نکن
خالق تو را شاد آفرید
آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو
زنجیر را باور نکن