کافی نیست... حرف ها را می گویم...
عجب اینروزها دلسرد است، هر چیزی بوی دلسردی می دهد، انگار فکر می کنم دلگرمی هایم اندکی سرد شده اند، خیلی بیشتر از اندکی، دیگر آن حرارت کافی را ندارند تا گرم کنند، سرد شده اند، نمی دانم مقصر خودم هستم یا خودشان، زندگی سرد شده است، گرم های زندگی نیز سرد شده اند، حرارت خود را از دست داده اند، سرد شده اند، سرد سرد، انگار فکر می کنم دیگر اصل نیستم، یا نبودم، فکر می کنم دیگر فرع هستم یا از قبل هم فرع بودم. راستش را بخواهی فکر نمی کنم تا حدی یقین هم دارم که فرع هستم، اصل نیستم... می دانی چیست؟، رفتار آدم ها خیلی چیزها را ثابت می کند... حرف آدم ها، آدم ها را ثابت نمی کند، این رفتار آدم ها هست که آنها را ثابت می کند... با رفتار آدم ها می شود خیلی چیزها را فهمید... خیلی چیزها... این رفتار آدما هست که حرف های آنها را ثابت می کند... این رفتار است که به حرف های آدم ها مهر تایید می زند، مهری با جوهر پر رنگ که هیچ وقت از ذهن هیچ کس پاک نمی شود... واگرنه حرف زدن همان حرف زدن است بدون مهر... حرف زدن حرارتی دارد که زود خاموش می شود... سرد سرد می شود، رفتار حرارتی دارد ثابت، هیچوقت این حرارت کم نمی شود... حتی اگر سال های سال ها بگذرد... هرچه قدر در میان دلگرمی هایم می گردم می بینم نمی توانم یک رفتار پیدا کنم... در اینروزهای دلسردی گرمم نگه دارد... خیلی هایش حرف هستند... حرف هایی که سرد شده اند... حرف هایی که فقط حرف بوده اند و هیچ رفتاری پشت سر آنها نبوده اند... بگذریم...
برنامه ها پیش نمی روند، سرعت حرکت به صفر رسیده است، پیش نمی رود، همه چیز سرد است سرد، انگار دوران دلسردی فرا رسیده است، انگار دوران بی حوصلگی فرا رسیده است... باید گذشت... رد شد... این دوران را می گویم...
زیبایی دانایی نیکویی این همه چیز است... خدا کافیست...