داریم میرسیم
دنیا اگه تاریک شد دستای فانوسو بگیر... با من بیا... با من بیا... چیزی نمونده از مسیر...
دنیا اگه تاریک شد دستای فانوسو بگیر... با من بیا... با من بیا... چیزی نمونده از مسیر...
تیر رسید و رمضانی دیگر و کاش پدر بود و این دومین رمضان است که دیگر پدر نیست... سوم راهنمایی بودم، هرچند رمضان نبود و روزهایی عادی بود اما شروع کرده بودم، هزار صلوات بروح چهارده معصوم، با آرزویی که در دل داشتم، با نزری که هیچ کس از آن خبر نداشت، جز من، جز خدا، جز چهارده معصوم، در همان وقتی که باید برآورده می شد، برآورده شد، آری نزرم قبول شد... هزار صلوات که هر صلواتش امیدم را امیدوارتر از قبل می کرد... هر چند آرزویی کوچک بود... چند سالی هست رمضان با این صلوات هایش دل می برد... همه امیدواری هایم را با این صلوات ها امیدوارتر می کنم... چند سالیست عادت کرده ام، دیگر عادت کرده ام وقتی می خوام و می دهد... خدا من همیشه نیازمند تو هستم و خواهم بود... هر سال آرزوهایم بزرگتر می شود و امسال که آرزویی بزرگتر دارم... خدا فقط از تو می خواهم...
همیشه یک راهی هست، حتی اگر در بن بستی گیر کرده باشیم که دیوارهای آن تا بی نهایت ارتفاع داشته باشد. همیشه یک راهی وجود دارد، حتی اگر فکر کنیم هیچ راهی وجود ندارد... همیشه یک راهی هست... وقتی با خدا باشیم...
نمایی از میزم که انگار خیلی هم تمیز و مرتب است...
این هم پشت لپ تاپ... انگار زیاد هم تمیز و مزتب نیست...
الان احساس می کنم میزم تمیزو مرتب است... اما فقط احساس می کنم...
گاهی وقتا هم غرق در کتاب می شوم...
و این هم امیر علی...
ترم سه هم تمام شد، ترمی که اندک بود و خبری نبود از آن حال و هوای ترم یک، بچه ها آب رفته بودند، 3 4 نفری انصراف دادند، بعضی ها هم بی خیال بودند، از بیستو چند نفر تنها 15 نفرمان مانده بود که با بیخیال هایشان 10 12 نفری بیشتر نبودیم... در بعضی کلاس ها به زور تعدادمان به 7 نفر هم می رسید... من راضی بودم هرچه قدر کلاس خلوت تر بهتر... ترم سه ترمی عجیب و غریب نبود، اما پر بود از تجربه هایی که تجربه نکرده بودم... ترمی که درس الگوریتم های تکاملیش می ارزید به همه ی ارشد، کارشناسی، کاردانی و دبیرستان... با چه علاقه ای می رفتم کلاس می نشستم هر چند افسوس که فقط 4 هفته برگزار شد... ترم سه ترمی بود که دیگر رنگ غمگین نداشت، ترم یک پدر رفت، ترم دو مادربزرگ رفت، خدا را شکر ترم سه همه سلامت بودند.
انشااله فردا باید رفت به سمت اردبیل، بازهم اردبیل، باز هم جاده 110 کیلومتری با ثمندهای زرد و اتوبوس های بنزش... انشااله هم ارائه خوب شود و هم صحبتی که با جمالی خواهم داشت... توکل بر خدا...
اما از همه مهمتر چیز دیگریست که نمی دانم چگونه بگویم یا نمی توانم، اما شاید یک اسم گویای همه آنچه را باشد که می خواهم بگویم، گویای همه آنچه را باشد که آرزویش را می کنم... نسرین را می گویم...
درگیر رویای توام منو دوباره خواب کن
دنیا اگه تنهام گذاشت تو منو انتخاب کن
دلت از آرزوی من انگار بی خبر نبود
حتی تو تصمیمای من چشمات بی اثر نبود
باور نمی کنم ولی انگار غرور من شکست
اگه دلت میخواد بری اصرار من بی فایدست
هر کاری میکنه دلم تا بغضمو پنهون کنه
چی میتونه فکر تو رو از سر من بیرون کنه