بیلیارد...
وقتی با دوچرخه می آمدم کمی با خود فکر کردم که چه وفاداریم به همدیگر، هم دوچرخه به من و هم من به دوچرخه وفادار هستم... بعضی ها با چنان شستی میایند و از کنارم رد می شوند که انکار ماشین چهار چرخ هویت آنان را تعیین می کند، انگار این چهار چرخ را داشتن یا راندن عظمت بزرگی است برای آنها، حالا هر فکری می خواهند بکنند من حال می کنم با دو چرخ خودم. امروز برنامه ها طبق برنامه ها پیش نرفت، اندکی قرمزتر بود، حالا خدارا شکر...
امتحان تکاملی را دادم، بد نبود اما آن چیزی هم نشد که باید می شد، فردا پایگاه داده دارم، اینبار پیشرفته اش اما قبل از آن وصایا هم دارم، یک دوره خوانده ام، می گویند تستی است، اما من نمی دانم، حتی استادش را ندیده ام، حتی یکبار هم به کلاسش نرفته ام، یکبار رفتم اما نیامده بود، ضایع شدم برگشتم، این دومین بار بود... توکل بر خدا...
اینروزها خوب شده است، رابطه ام را می گویم، مثل روزهای اول شده است، خوب حرف می زنیم، خوب حال همدیگر می پرسیم، اگر دلتنگ هم باشیم خیلی بیشتر سراغ همدیگر را می گیریم، همدیگر را دوست داریم... هرچه خدا بخواهد... آرزویم این است...
اندکی صبر سحر نزدیک است... توکل بر خدا...