هشتاد درصد...
می گویم اینروزها عجب تند تند می نویسم، انگار حرف های دل زیاد است که سریزش به وبلاگ می ریزد. اول ازهمه بگویم که خداراشکر برنامه ها طبق برنامه پیش می روند هرچند صددرصد نیست اما خوب پیش می روند... اینروزها ایام امتحانات هایم هست، فرجه هایی که طلایی هستند، فرجه هایی که دی ماه 86 شروع شدند، آن روزها که گاز رفته بود، همه به دنبال نفت بودیم، روزهایی که کرسی هم گذاشته بودیم، هرچند میزش میز غذا خوری بود، هرچند کم مانده بود مرا خفه کند اگر مادر نرسیده بود و چقدر هوا سرد بود آنروزها اما خیلی گرم بودیم، پدر هم بود، حالا رسیدیم به فرجه ترم سوم ارشد، شاید ایامی که دیگر تکرار نخواهد شد... یکسال پیش در همین ایام انگار به زور تمرکز می کردی، انگار ضربه ای سهمگین خورده بود بر غرورت، از کتاب سیستم های توزیع شده گرفته تا خیلی چیزهای ریز و درشت، چه فکرهایی که بر سر داشتم، چه 20 دقیقه هایی که زود می گذشت، بگذریم... فقط خدارا شکر هیچ ضربه ای اثر نکرد...
گاهی بین بودن و نبودن، گاهی بین شدن و نشدن، گاهی بین خواستن و نخواستن، خواهی بین هستم و نیستم و خیلی چیزهای دیگر فاصله ای به اندازه ی یک حس وجود دارد، اگر حست گفت می شوی و اگر حست نگفت نمی شوی... انگار حسش این نون منفی ساز را می گوید، انگار دیگر حسش می گوید نه، همین حس هست می تواند علاقه مند کند و یا در یک لحظه و فقط در یک لحظه بی علاقه کند، حتی متنفر کند، نمی دانم شاید این اتفاقی هست که برای او افتاده است...
روزهای اول انگار مثل کف دست بودم... اما هرقدر زمان می گذرد به یک دست مشت شده ای شبیه می شوم که فکر می کند هیچ خبری از درونش ندارد... راستی دوست داشتن را دوست دارم و از آن بیشتر دوست داشته شدن را، اما منی که درنظر کسی یک دست مشت شده باشم چگونه می توانم باور کنم که دوست داشته هستم... شاید همان تصور دست مشت شده آن نون منفی ساز را می سازد... تصوری که شاید کف دست را مثل دست مشت شده نشان می دهد...