پست آخر... به یک جای دگر...

همه داشتند گله می کردند، بعضی ها فریاد می زدند، بعضی ها هم آرام بودند اما خیلی عصبانی... انگار دیگر باید نرفت... هم تختی هم صالح، وقت کم است اما کار زیاد... آدم ها در شرایط مختلف عوض می شوند، وانگار همه در این شرایط ها فقط به خود فکر می کنند، به فکر این هستند که اذیت نشوند، اما شاید مهم نباشد که دیگران اذیت شوند... شاید کلکی در کار بود... اصلا باید بعدا پروژه را می دادم، اکبری مقدم را می گویم، همان خراسانی، اصلا شاید حرف راست را نمی گفت... شاید هم راست را می گوید... بگذریم شاید زود باشد... راستی می گویم چه بیهوده می شدی وقتی تاثیر نداشت... حساسیت را می گویم... غیرتی...

شاید دیگر هاثورن نمی گذارد همانی باشد که می خواهم... شاید مدتی است حرف دل دیگر حرف دل نمی شود، نمی دانم اما شاید کوچ کنم... کوچ می کنم...

تمام... اما شاید گاهی مهمانت باشم... وقت بیداری...

رب...

اینکه دلم گرفته و نمی تونم دل بکنم
دلیل دلتنگی من، تنها فقط خود منم
تموم حرفامو باید فقط واسه تو بزنم
درگیر این دنیا شدم دنیای من محدود شد
وقتی فراموش کردمت، دار و ندارم دود شد
دوری من از تو فقط عذاب بی اندازه داشت
بی خبر از اینکه نگاهت منو تنها نمیذاشت
هر لحظه که فکر می کنم اینهمه از تو دور شدم
دوباره گریه ام می گیره، دلم میگیره از خودم
همهمه ی این روزگار منو به تنهایی سپرد
فکر زمین و آدماش، از دل من یاد تو برد
دوستت دارم دوست داشتنم مهمتر از جونه برام
این بدترین گناهه که از تو بجز تو رو بخوام
سخاوت دستای تو دنیامو میسازه هنوز
با این همه گناه من آغوش تو بازه هنوز

خدا... کدوم خواستن کدوم جون، کدوم عشق، شاید خیلی از این حرفا دورغه...

قسمت آخر...

22 فروردین 91، چند ساعتی به بودنش نمانده بود، یکسال گذشت، با بی پدر بودن... معلوم نیست بودن من و ما هم چقدر طول بکشد، 1 دقیقه، یک ساعت، یک روز، یک ماه، یک سال... سرانجام بودنمان تمام می شود، مثل همه آدم هایی  که بودند و رفتند... به یک جای بهتر...

حرف زیاد است و خدا چقدر مهربان است... خودش همه چیز را هدایت می کند...

 دوباره باید می گفتم چشم، می گویند سالی که نکوست از بهارش پیداست، از همان چشم گفتن اولمان معلوم بود یک بچگی بزرگ سر راهمان است... مهمترین تصمیم ها را هم خودش گرفت، تصمیم آغاز، تصمیم پایان... آغازی که خیلی زود شروع شد، به قول خودش شاید از روی دلتنگی، با خودم می گفتم اگر آغاز اینچنین است حتما پایان اینچنین نخواهد بود... اما اینچنین شد خیلی زودتر از آن چیزی که تصور می کردم، اصلا شاید ابزاری بودیم برای رفع دلتنگیهایمان، شاید آن آدم بد نه من باشم نه او، شاید آن آدم بدها آنهایی باشند که دلتنگمان می کردند، دلتنگمان کرده بودند، چه حرف هایی که فکر می کردم ریشه دار است، اما نبود...

آخر سر گفت هیچ وقت فراموش نمی کند آن مدت بسیاربسیار اندکی که من در زندگیش بودم... باشد، هرچیز که او بگوید، خوشحالم که ابزاری بودم برای تجربه یک انسان... امیدوارم از این تجربه خوب استفاده کند و نگذار رویش را گرد و خاک بگیرد... درس عبرتی باشد... و امیدوارم این را هم فراموش نکند... خدا همیشه کافیست...

... سه نقطه سخن ناتمام

ترسیده باشی از کوچ، اوج ندیده باشی...

اینبار دلم شاید واقعا گرفته باشد، اگر باشد می شود، اگر نباشد هم نمی شود، اصلا نمی دانم، نمی دانم...

امروز کره گرفتم، برای همان کارم، کره جغرافیایی، خیلی گشتم اما آخر سر گرفتم، چند روزیست برنامه ها خوب پیش می رود نه صد درصد خوب، اما بازهم خوب است، کاش جواب دهد... کره را می گویم...

نمی چرا اینبار دیگر رمقی برای نوشتن نیست، نمی دانم چرا اینبار دل آرام نمی شود، دلم گرفته اما هوای نوشتن نیست...

بگذر ز من ای آشنا...

یه دل میگه برم برم

یه دلم میگه نرم نرم