نمیدانم از کدامین گرد و خاک بنویسم، از کدامین حیله بنویسم، کدامین دروغ، نمیدانم فریاد بزنم یا ساکت باشم، نمیدانم... چگونه از اعتمادهای نادان بگویم...، یکهو شکه شدم، نمی خوام تحلیل کنم، نمی خوام تعریف کنم، اما فقط می خواهم بگویم... چه آدم های پستی... پست تر از پستی، نادان تر نادانی، شیطان تر از شیطان... هر دو طرف و نه فقط یک طرف... شاید آن یک طرف مثل پور باشد یا مثل زاده یا... اما چه پست تر است آن یکی...، بازی کردن را خوب بلد است...، اصلا به من چه... فقط باید دورشد، دور شد، نه اندک... خیلی...
گاهی با خود فکر می کنم، نزدیک بودن هم دلیل بر شناخت نیست... گاهی آدم هایی هستند که خیلی دور و دور هستند اما می توان با یک جمله در ته اعماق دلشان فرو رفت، فهمید، شناخت، دید... نمیدانم... چگونه بنویسم از این همه زشتی... از این همه دام... چرا... این همه دروغ... این همه احساس پلید... این همه... و چه لطف قشنگی که خدا دارد... چه لطف قشنگی که فقط از دور نشان میدهد... چه فرشته های زیبایی را نگهدار کرده است... چه تجربه هایی که نشان میدهد... چه عبرت هایی که تعریف می کند... خدا دارد می پزد... پخته تر می کند... باید دید... فهمید... به کار برد...
چقدر بد...
خدایا شکرت بابت اینهمه لطف... بابت این دل... هرچند ناآرام است اما پلید نیست... خدایا از تو می خواهم مرا نگه داری... از زشتی ها، از شیطان بودن... از سیاه بودن دل... خدایا از تو می خوام چون تو خدای من هستی...
مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ما غافل از آنکه خدا هست در اندیشه ما