شهریه...

رفته بودم آنجا، برق ها رفته بود، همه بیکاربودند، دولتی می گفت کاش برق ها نیاید و استراحت کنیم، نشد، برگشتم...

از شنبه، شاید هم از جمعه منتظرش بودم... تا بگوید در مورد پایان نامه حرف بزنیم... این حرف زدنمان، حال گیری و بحث و دعوا...  باید ردش کرد... بیجا شله نکنم...

اندکی صبر سحر نزدیک است... یکهو یادم افتاد، اصلا نمی دانم برای چه نوشتم... همین اندکی صبر سحر نزدیک است را می گویم...

اندکی خوب شده ای... بهتر شو... بهتر و بهتر... خدا هوایت را دارد

From To

نمیدانم از کدامین گرد و خاک بنویسم، از کدامین حیله بنویسم، کدامین دروغ، نمیدانم فریاد بزنم یا ساکت باشم، نمیدانم... چگونه از اعتمادهای نادان بگویم...، یکهو شکه شدم، نمی خوام تحلیل کنم، نمی خوام تعریف کنم، اما فقط می خواهم بگویم... چه آدم های پستی... پست تر از پستی، نادان تر نادانی، شیطان تر از شیطان... هر دو طرف و نه فقط یک طرف... شاید آن یک طرف مثل پور باشد یا مثل زاده یا... اما چه پست تر است آن یکی...، بازی کردن را خوب بلد است...، اصلا به من چه... فقط باید دورشد، دور شد، نه اندک... خیلی...

گاهی با خود فکر می کنم، نزدیک بودن هم دلیل بر شناخت نیست... گاهی آدم هایی هستند که خیلی دور و دور هستند اما می توان با یک جمله در ته اعماق دلشان فرو رفت، فهمید، شناخت، دید... نمیدانم... چگونه بنویسم از این همه زشتی... از این همه دام... چرا... این همه دروغ... این همه احساس پلید... این همه... و چه لطف قشنگی که خدا دارد... چه لطف قشنگی که فقط از دور نشان میدهد... چه فرشته های زیبایی را نگهدار کرده است... چه تجربه هایی که نشان میدهد... چه عبرت هایی که تعریف می کند... خدا دارد می پزد... پخته تر می کند... باید دید... فهمید... به کار برد...

چقدر بد...

خدایا شکرت بابت اینهمه لطف... بابت این دل... هرچند ناآرام است اما پلید نیست... خدایا از تو می خواهم مرا نگه داری... از زشتی ها، از شیطان بودن... از سیاه بودن دل... خدایا از تو می خوام چون تو خدای من هستی...

مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ما      غافل از آنکه خدا هست در اندیشه ما

باور نکن...

رفت، مادر بزرگ را می گویم...، اندکی سختر، اندکی زجرتر، خدا رحمتش کند، روحش شاد، دوره ای جدید، اندکی غصه، اندکی فکر، اندکی تدبیر، اندکی توطئه... و تنها خداست که می بیند، می خندد، دستی دیگر که در انتظارش هستیم...

گذشت، ترم دوم کارشناسی ارشد، اندکی زودتر، اندکی بیکارتر، اندکی بیخیال، اندکی جذاب، و چه ترهایی که نچندان اندک بودند... چه احساس قشنگی که در این حاشیه هاست...،  نمیدانم شاید هاثورن دیگر نمیگذارد، شاید هاثورن نچندان اندک تاثیر اندکی می گذارد، نمیدانم شاید باید کوچ کرد، نمیدانم شاید باید دل به دریا زد، از یاد رفته است، وحدت را می گویم... همان واحد بودن، سینگل بودن، مبهم نبودن..

چه رسم ناهماهنگی...

10 دقیقه مانده بود به 2، شاید هم 11 دقیقه، داشتم به همان شعر نگاه می کردم، در روبه رویم، جلوی دیوار، شکر شب ستاره پیداست، جمله دومش را می گویم، با اولش زیاد کاری ندارم، چه ستاره های قشنگی که هنوز هم پیدا می شوند، راست می گفت دوستم... کاظم را می گویم، همانی که اهل دل است، می گفت باید با اهل دلان بود، تا دید، پیدایش کرد...

دیروز اولین امتحان دومین ترم را هم دادم، بد نبود، اما همانی نشد که می خواستم، یکی زنگ زده بود می گفت امتحانت چطور بود، دوبار زنگ زد اما نمیدیدم، با بچه ها بودم،  با هم می آمدیم، با آن ماشین نچندان کم قیمت، وقتی رفتم ترمینال اتوبوس رفته بود، آن چایی و املت اردبیلی ها وقت را دیر کرد، با سواری آمدم، وقتی داشتم حرف میزدم گوشی قطع شد، دیگر زنگی نخورد، برادر زاده اش تصادف کرده بود، خداراشکر خوب است، پیام زده بود، حالم را می پرسید، امتحان را می پرسید، خط نمی داد، گوشی را می گویم... پاک... صاف...