دوباره...

تمام شده بود، آموزش، شهید بیگلری، یکسال قبل را می گویم، همان روزی که 2 تا خیلی خوب گرفتیم، همان روزی که داشتم می آمدم خانه، شاید حالم گرفته بود، باید می رفتم تهران، چه تجربه ها که کسب کرده بودم، چه چیزهایی که یاد گرفته بودم، چه اتفاقاتی که در انتظارم بودنند، چه چیزهایی که در انتظارم هستند، پاییز 91 هم دارد تمام می شود، همان بهار عارفان، دیگر برایم مهم نیست، نمی دانم چرا یکهو برایم دیگر مهم نیست، و این خوب است، بگذریم...

 15 روز طول نکشید، قبول شد، ISI، دویست و چهل دلار، بی سروصدا، بدون اغده، بی ادعا، یک پست جنجالی، یک لشگر برعلیه یک نفر، و چه جالب حال میدهد این همه جنجال، چه حال می دهد...

خودم، فکر خودم، ایمان خودم، اعتقاد خودم، عقیده خودم، هدف خودم، خانواده خودم، انتظار خودم و خدای خودم... چه خوب است که اینم من، هستم...

دلار...

شد 4 تا، پیپرها رو می گویم، تازه هنوز هم هست، احتمالا 6 تا شود، امتحانش مجانیست، راستی گیم تعطیل شد، اینبار بهتر، با بنیه تر، سختر، هم از دست گیم و هم از دست آدم هایش راحت شدم، امیدوارم فعلی نباشد، یکسال قبل یادت هست این روزها چه می گذشت، چقدر کند،  چقدر سخت، چقدر سست، چقدر بی پایه، اما پدر بود...