داداش...

شده ام شنونده، در اصل خواننده حرف های صفر و یکی، خواننده دیجیتال هایی که سرشار از احساسند، احساساتی ارزشمند، احساساتی که بی خود خرج می شوند، احساساتی که اشتباهی خرج می شوند، شده ام برادر، بیکار ننشسته ام، همه را کنسل می کنم، می گویم بی خیال شوند، می گویم این بهتر است، این به نفع همه است، همه می خواهند با من دردودل کنند، شاید همه به دنبال کسی هستند تا حرف دلشان را بگویند، دنبال یک همدم یا همدرد، شاید من خودم هم یکی از آنها باشم، شاید...، اما می دانی چیست؟... خدا کافی نیست؟

عنوان مطلب...

گاهی آنقدر حال و هوای نوشتن می خواهم اما نمی شود، پنج شنبه با رضوی داشتیم، همان استاد قدر، با الگوریتم های موازیش، امروز با جمالی داشتیم، دانشگاه سوت و کور بود، بی هیچ آدمی، بی هیچ دوستی، کاش از ترم 1 همین بود، پیش بینی می کردم، همین شود، از همان ترم 1، از همان فقیهش می دانستم، شیرجه ای که به خیابان زدم شاید پیام داشت، داشت تلنگرمی زد که حواست جمع باشد، می گذرد مثل خواب، مثل همان چهار های کاردانی و کارشناسی می گذرد، می گذرد تا بیاید همانهایی که باید بیایند، و می آیند...و خدا کریم است.

گرامر...

اصلا نمی نویسم، حالا برو حال کن، فقط یه چیز 240 کیلومتر بری 240 تا رو دوباره برگردی، مثل خوردن آب در ...، عزیز برو به درس و مشقت برس این قرطی بازی ها رو بزار کنار، نی نی.