تجربه...
همه دارند نظر می دهند، مادر بزرگ باز حالش بد شد، و باز سکته کرد، اینبار قلبی، باز مادرم کارش سخت شد، یکی می گوید خوب می شود، یکی می گوید حالش بد است و شاید ... ، اما من معتقدم که درست می شود و باز سرحال می آید اما هیچ تضمینی نیست و هیچ کدام از ما حتی از یک ثانیه بعدمان خبر نداریم چه برسد به نظر دادنمان...
15 روز بود می دویدم و شاید باز بدوم، از تهران آمدم خلخال، رفتم اردبیل، بعد برگشتم خلخال، شب بود، مثل همیشه جستجو می کردم جمله ای با عنوان « تکمیل ظرفیت مرحله دوم کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد»، وارد سایت گرمی شدم، وقتی اسمم را مشاهده کردم، نمی دانستم چکار کنم، آرام اما با هیجان گفتم قبول شدم، گفتم مامام قبول شدم کارشناسی ارشد دانشگاه گرمی، کار را شروع کردم از همان فردایش، پنج شنبه با اینکه مرخصی بودم، رفتم تهران گواهی اشتغال بخدمت گرفتم، برگشتم خلخال، شنبه بود به سمت گرمی حرکت کردم، نامه را گرفتم، یکشنبه مرخصی تمام شد و دوباره رفتم تهران، هیچ کس نمی دانست، در حوزه ریاست به من می گفتند، یک سال با مایی و من هم در دلم به ریششان می خندیدم چون تا چند روز بیشتر آنجا نبودم و باید می رفتم، نامه را الهام آورد و من هم دنبال کار ترخیص، دو روز طول کشید، از مطهری تا آزادی برای باطل کردن دفترچه، کار تمام شد و دوباره پنج شنبه، با الهام برگشتم خلخال، یک شنبه دوباره به سوی گرمی، دوباره برگشت به خلخال، کار تمام نشده بود باید دوباره سه شنبه می رفتم گرمی، رفتم و نصفی از کار دوباره ماند، و من هر روز بدنبال تماس با نظام وظیفه گرمی برای پیگیری کارم، تقریبا تمام شده است و فقط یک نامه باید از نظام وظیفه گرمی گرفت و داد به دانشگاه، انشا الله که این هم با توکل به خدا و یاری او انجام می شود، خدا را شکر بابت چیزی که قدرت گفتنش را ندارم، و می ترسم خیلی کم گفته باشم، خدایا شکرت.
حافظا در کنج فقر و خلوت شب های تار تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور