کارایزماتیک!!!

5:45 صبح بود، دیروز را می گویم، می خواست باران بیاید، باد شدید می وزید، باید 8 صبح حاضر می شدم، حدودا 6:05 بود از خانه زدم بیرون، باید 110 کیلومتر می رفتم تازه می رسیدم به ترمینال، باید پیاده می رفتم تا ترمینال تاکسی نبود، هوا سرد نبود ولی باد سردی می وزید، سرم می خواست درد کند ولی درد نکرد، رسیدم ترمینال ولی ماشین تازه رفته بود، باید منتظر می ماندم تا مسافر بیاید، 6:43  بود کنار شرکت نفت بودیم، میدانستم سر وقت نمی رسم ولی چه باید کرد، هوا قرمز بود، مه بود مخلوط با گرد و خاک، تگرگ بارید ولی زود تمام شد، رسیدم دانشگاه همان ردیف اول جا بود نشستم آنجا استاد گفت دو هفته بعد میان ترم می گیرد.

اسمش را نمی گفت، می گفت تو کارایزماتیک هستی، برایم چندان مهم نبود ولی کنجکاو بودم، می خواستم بدانم. از حرف هایشان فهمیدم که کیست، بچه ی خوب است، ایمیل یاهو دارد، درسش  هم خوب است.

کاش قلب ها در چهره ها بود

کاش که قلبها در چهره ها بود، تو پشت گیرگیر های یک نیسان آبی رنگ نوشته بود که جلوی در پارک کرده بود. تعطیلات تمام شد رفت پی کارش، برنامه ها اجرا نشد ولی راضی هستم که تو تعطیلات خیلی بیکار نبودم، OS رو تموم کردم ولی DB نصفه ماند، قرار بود خوب بخوانم ولی نشد، یک ماه و چند روز ماند به کنکور باید تکانی بخورم. مقاله خوب بود راضی هستم ولی هنوز ارسال نکردم میگن 100% Accept می شه ولی من شک دارم انشا الله فردا دیگه باید ارسال کنم هر چی باداباد. چرندیات زیاد است ولی نمی نویسم می گن همیشه حرف هایی برای نگفتن هست و ارزش و شخصیت آدمی به حرف هایی است که برای نگفتن دارد... به هر حال خدا را شکر بابت همه چیز

29 اسفند ...

ناراحت شدم، معتاد بود، سبزه آورده بود چهار تا داد گفت بابا بزرگت به من کاپشن داده بود، من مات و مبهوت موندم، و رفت. کاهش یکم پول بهش می دادم کاش یکی دو هزار بهش می دادم واقعا ناراحت شدم، من تعجب کردم چون ساعت 12:30 شب بود. امروز حالم خوب گرفته شد سر شلوار هم دعوا کردم کاش نمی کردم اما یه چیز خوبی که امروز اتفاق افتاد این بود که شاید من تو این آخرین روز سال به اندازه یک سال تجربه کسب کردم شاید حکمتی داشت ولی کاش پول می دادم کاش می گفتم بمان و پول می آوردم . خدایا چرا باید اینطور باشه ... خدایا چرا باید عده ای راحت زندگی کنند و عده ای زجر بکشند ... ولی خدایا خودت هر چی مصلحت بدانی خوب است ... خدایا تازه فهمیدم زندگی فقط پول نیست ... زندگی عشق است ... زندگی احساس است ... زندگی سلامتی است ... زندگی دوست داشتن است ... زندگی خوب است ...

89 خوب بود، جالب بود، پر ماجرا بود، افت و خیز داشت ... خوب بود ... خدا را شکر ... از همان ابتدا فرق می کرد، در این سال همین وبلاگ متولد شد، در این سال بود که از خودم حساب بردم، در این سال بود که احساس را تجربه کردم ... در این سال بود که  مقاومت در برابر احساس را تجربه کردم ... در این سال خیلی بزرگ شدم شاید به اندازه چند سال ... خیلی چیز ها را درک کردم ... فکر کردم ... با خدا قهر کردم ولی خدا با من قهر نکرد ...  سال خوبی بود ...  چند ساعتی به پایان این سال باقی نمانده است یعنی 1 ساعت و خورده ای به هر حال خدا را شکر که می فهمم تا خدا را شکر کنم ... اما سال 90 در راه است ... سالی که خواهد گذشت ... سالی که شاید بیشتر از 89 پر ماجرا باشد ... سالی که شاید اتفاق های بزرگ رخ دهد ... اتفاق های خوب ... سالی که قطعا گام های جدی در راه زندگی گذاشته خواهد شد ... سالی که یکنواخت نخواهد بود ... سالی که به شجاعت نیاز دارد ... سالی که به فکر کردن نیاز دارد ... به خدا توکل می کنم و از خدا می خواهم که کمکم کند ... سال 90 سال حساسی است ... خدایا کمکم کن تا پیروز شوم و گام های درستی در این سال بردارم ... خدایا به اندازه همه ی نعمت های بیشمارت، بیشمار بار شکر... خدایا در ظهور امام زمان تعجیل بفرما ...