عجب!!!

عجب روزگاری شده همچین استارت ماشین رو زد که کاملا مشکوک بود به نظرم می خواست آهن های یعنی آلماتور های اکبرزاده رو بدزده و منو دید فرار کرد خدا می دونه...

کم کم دارم تبدیل به تخم مرغ می شم چند روزی بود یا تخم مرغ می خوردم یا سیب زمینی با تخم مرغ می خوردم و هی آب می خوردم و دست به آب می شدم. هفته بعد یعنی چند روز بعد یعنی روز یکشنبه کنفرانس دارم امید وارم که این کنفرانس هم مثل کنفرانس های قبلی خوب باشه و بتونم نمره کامل رو تو این کنفرانس بگیرم. همچین کنفرانس می گم که انگار چه خبره دادش من تو یه کلاس کوچیک با چند نفری که ... نمیشه اسمشو کنفرانس گذاشت تو کلاسی که توش هم شاعر است هم کارگردان هم دین شناس  هم پزشک هم فوتبالیست هم ... که نمی شه کنفرانس داد البته می شه ولی به اون صورتی که هفته پیش ارائه دادن اما من امیدوارم یعنی حتما ارائه خوبی خواهد بود و با توکل به خدا به این کنفرانس خواهم رفت و همیشه به یاد خدا خواهم بود و با نام خداوند رحیم ورحمن شروع خواهم کرد و این شعار از ذهنم نخواهد رفت (( اگر نمی ترسیدم چه می کردم؟ )).

طرف فکر می کنه که سهراب سپهری رو گداشته تو جیبش و کم مونده که با حافظ هم رتبه بشه و شاید در نظر خودش خیلی بالاتر از حافظ  و مولوی و سعدی است یا اینکه یه طرف دیگه فکر می کنه با تحقیق سه ساله تو یه موضوعی که ربطی به موضوع دیگه ای نداره به زور بیاد موضوع بی ربط رو ارئه بده به خودم تعجب می کنم که چه جوری از همچین جایی سر در آوردم البته همه ی اینها تقصیر خودم است.

بگذریم ...

پیداست و من پنهان

عجب ماجرایی شده این وبلاگ نوشتن ما آن وقت هایی که تصمیم جدی می گرفتم وبلاگ درست کنم و درست هم می کردم هیچ کسی نبود نظر بدهید را کلیک کند ولی حالا که من برای خودم و فقط وبلاگ را برای خودم درست کردم از وبلاگم دیدن که نمی کنند هیچ نظرشان را هم این وبلاگ جلب می کند. منظورم این نبود که از نظر بدم میاد و هر کسی دلش خواست نظر هم بده و منو بیشتر نصیحت کنه که آدم بشم. اگر جسارتی نباشد...


خوب امروز انشاالله می روم خونه ی دومم آره خونه دومم. کلید در داخل خونه رو ندارم، البته کلید داشتم ولی این دست همه فن حریف گردن این کلید ضعیف و در عین حال محترم رو شکست ولی خیالی نیست انشاالله فردا یه جوری در رو باز می کنم خدا کریم است. خدا یا شکرت و هزاران بار شکرت برای همه چیز.

آره از فردا تغییر اتفاق خواهد دیگر صبح ها، وقت نهار از خواب بیدار نخواهم شد، دیگر شب ساعت 3:30 به رخت خواب نخواهم رفت و موقع عصر خبری از کانتر نخواهد بود باید خودت رو آماده کنی انشالله از فردا وظیفت شروع می شه باید درست شروع کنی، دیگر هیچ سریال و مسابقه ای نیست که سرت را به آنها گرم شود تو اصلا تو خونه ی دومت تلویزیون نداری که سرت رو گرم کنی فقط یه اتاق 3*4 است با یه بخاری و قرش و رخت خواب و مقداری ظروف خوب تو هستی و این وسایل و هدفی که در انتظار توست و تو هستی که انتظار این هدف را به پایان خواهی رسانید.

خوب از امروز می خواهم سیم کارتم را عوض کنم آره می خواهم 0914 رو بردارم این شمارمو به جز خانوادم فقط 4 از دوستام می دونند و اونها هم باید بدونند چون هم محلی من هستند  ساعت 2 رو گذشت کمتر از 16 ساعت مونده که راهی بشی انشا الله. خوب خیلی دور نیست 2 ساعت راهه و اگر یه زمانی دلم گرفت زود میام خونه.

خدا رو شکر نا شکری نمی کنم خدایا میلیونها مرتبه شکرت پروردگارا به اندازه همه نعمت هایی به من دادی شکرت می کنم چون نعمت هایت بی شمار هست. دل آدم چه آروم می گیره وقتی خدا رو شکر می کنه اصلا می دونستید یکی از اهدافی که انسان آفریده شده عبادت و شکر خداوند است. خوب نمی دونم چی بنویسم چون فقط می خواهم بنویسم ودلم رو یه جوری خالی کنم ولی همه این ها خواهد گذشت چه زود هم خواهد گدشت تو یه چشم به هم زدن و یا خیلی زود تر از چشم به هم زدن. شاید تنها سختی که تو خونه ی دومم می کشم دلتنگی بشه ولی این هم میگذره اما به سختی. خوب همه این ها خواهد گذشت و خندیدن دلخواه رو خواهم شنید و کاش خنده ی دلخواه من رو هم بشنود همان کسی که من خنده ی دلخواه او می شنم و شاید تنها هدف من و هر انسان خندیدن دلخواهی است که به گوش خاک برسد.

خوب احتمالا چند روزی نتونم بنویسم چون دارم از این صفحه کلید سالخوده دور می شوم اما می بینمت، می بینمت با حرفها ی خوب خوب نه این حرف های چرت و پرتی که تو چند روز نوشتم. امیدوارم کمترین مشکلات رو توزندگیت داشته باشی، هر کی بخونه فکر می کنه که این حرف ها رو به کسی می زنم نه بابا همه ی این حرف رو به خودم می گم ولی انصافا خیلی ریسک بزرگی است  این حرف ها رو تو وبلاگ می زاری.

خدا رو شکر.

ساعت 2:25 بامداد 1389/1/14 شنبه

سیزده بدر یا در به در

خوب همین، زندگی اینه فردا می ریم سراغ کارمون. از فردا همه شروع می کنند همه دنبال کاراهای عقب افتاده شون هستند از فردا شروع می کنیم روز از نو روزی از نو چرا اینقدر تکراری باید باشیم همه رفتند گردش و سفرو زندگی و ... ولی باز اومدیم سر جای اولمون یعنی چه اصلا هدف از این زندگی چیه خوب من میدونم هدف از زندگی چیه برای اینکه موضوع تحقیق من در درس متون اسلامی هدف از زندگی انسان است که سر جای خودش انو هم می گم. الان یه آهنگی رو گوش می کنم که یه سال پیش نه بیش از یه سال اون موقع که چهار نفری تو شهر اردبیل خونه گرفته بودیم گوش می کردیم هی این زندگی عجب بی وفاست البته من هم وفایی به این زندگی نکردم و قرار هم نیست که من به زندگی وفا کنم و همچنین زندگی هم قرار نیست که به ماها وفا کنه خوب چرا از زندگی شاکی هستی بابا ولش کن باز می خواهی چرت و پرت بگی.

راستی گوشیمو درست کردم. یه سری به این تعمیرات گوشی سر کوچمون زدنم و اونم گیر داد که باید فلش بزنه خوب به هر حال سه هزار تومان هم خرج گوشی نازنازی خودم کردم خیلی از گوشیم خوشم میاد.وقتی رفتم مغازه کاغذی زده بود روی تخته ای و اینطور نوشته بود ((بررسی و تشخیص عیب گوشی 2000 تومان)) آخه مردک من که گوشیم خطا نداشته باشه به حضور جناب عالی چرا میام و وقتی هم که میام می دونم که ایرادش چیه و می خواهم تعمیرش کنی حالا بعد مگه تشخیص عیب 2000 تومان می شه عجب ... .

چقدر بگم بابا به این گیم نت نرو هم پولتو خرج می کنی و هم سر تا پات بوی آشغال سیگار میده بابا ول کن این گیم نت رو خوب بابا دیگه نمی رم دیگه گیم نت رفتنو کانتر بازی کردن گذشت باید به فکر خودمو کارامو هدفم باشم البته زیاد عجله نکن می دونی چرا برای اینکه زیرا.

باید تغییر کنم نه مثل همیشه نه مثل قبلا نه باید تغییر کنم زیرا... باید تغییر کنم. داداش من زندگی اینه می خواهی باش می خواهی نباش قرار نیست که زندگی چیزی به تو بده باید تو از زندگی سهمت رو بگیری چون حق توست چون تو سهمی از زندگی داری که همه اون سهم رو دارن ولی یه عده ای تا جایی که خواستن اون سهم رو گرفتن و توباید حداکثر سهمت رو از زندگی بگیری و سهمت فقط پول نیست خیلی چیزهای دیگه ای هم وجود داره که حق توست حقت فقط مادی نیست بلکه مهمترین و اصلی ترین حق تو...  نمی تونم این حق رو چطوری تو ذهنم بیارم و چطوری بنویسم نمی دونم بگم خدا، ایمان، آخرت، سعادت، کمال، خوبی، نمی دونم چی  بگم ولی درونم احساس می کنه و من ایمان دارم که به حقم خواهم رسید حتما می رسم من مطمئن هستم.

خوب طولش ندیم سیزده بدر هم رسید ولی تو هنوز نرسیدی و کالی بابا شوخی کردم به دلت نگیر یا به عبارتی به دلت راه نده اگه را بدی دلت خاکی است نمیتونه راه رو ادامه بده بابا این دلت رو آسفالت کن خطکشی کن. 

نمی دونم این ساعت بلگفا چرا عقبه بابا الان ساعت 2:10 دقیقه است به پیر به پیغمبر راست می گم.

چرندیات

و مغز آدم هم مثل صفحه کلید من که پاک فارسی یادش رفته نای نوشتن نداره . خوب هشتم فروردین هست زیاد دور نشدیم چند روز پیش بود که باهم می گفتیم که آخراشه دیگه تموم می شه و تموم شد زیاد دور نشده ولی زود خواهد رفت نا گه سر از 90 و 100 سر در خواهیم آورد و ناگه چشمانمان خنده ی خاک را احساس خواهد کرد. نمی دانم که من برای خاک بخندم یا خاک برایم خواهد خندید بگذریم ...

نمی دانم چرا گوشی هم با من تا نمی کند برایم غریبه شده است از من کد می خواهد می گوید نمی توانی سیم کارتت را عوض کنی از من کد امنیتی می خواهد فقط مانده که تنها دستهایم را ببندد ولی من فعلا دستانش را در اختیار دارم باز هم می گذریم ...

وقتی که صبح نه نهار ساعت 2 از خواب بیدار بشی خوب این چرندیات را خواهی نوشت چرندیاتی که خودت هم نمیدانی چه چیزی داری می نویسی  ولی می خواهم بنویسم می دانی چرا برای اینکه الان یکی یعنی تو دلم یکی می گه که ول کن بابا وبلاگ کیلویی چند نوشته کیلویی چند صد تا مشکل دیگه ای داری که باید به فکر اونا باشی چه مشکلی؟ خوب راست می گی مشکلی ندارم خدا رو شکر صد نه هزار نه نمی دونم چند مرتبه شکر ولی یه سری برنامه هایی دارم که اونا رو می گه چه برنامه ای ؟ خوب می گم ترم 2 کارشناسی یا کنکور کارشناسی ارشد یا سربازی  یا دیگه نمی دونم بابا چرت و پرت نگو ببنیم. هدفون رو گذاشتم تو گوشم هدفون خسته شده ولی گوشم هنوز دلش آهنگ می خواهد خوب همین دیگه یواش یواش فکر می کنم دیوونه شدم کاش کسی این نوشته رو نخونه می دونی چرا خوب می دونی برای چی می پرسی خوب دیگه ساعت 3 شب شد نمی خواهی تموم کنی خوب بابا تموم کردم فقط یه چیزی چرندیات نگو بای...

 

گویا بلگفا یک ساعت عقب است یا ساعت من یک ساعت جلو به هر حال ساعت من الان 3:10 شب هست